امشب

امشب دلم برای دلتنگ شدن تو برای خودم تنگ است . برای سکوتها و بی صدا نَفَسهایت . برای همه حرفهایت  که ناگفته می دانم. من دلم امشب تنگتر ازآنست که تو از آن بگذری . نگذر .

 

جوکر راست می گفت


دیشب در گوشه ای از شهر برنج به نرخ واقعی !!!! می فروختند

مردمانی در صف !!!! ایستاده بودند

و کیسه هایی روی دست می رفت

خوب که بو می کشیدی نه بوی شمال میآمد و نه برنج

بوی تعفن رودخانه های گندیده ی هند بود

و شعارهای وحشیانه و متعصب پاکستانی

درکیسه های ده کیلویی !!!

آن طرفتر جوکر بود که به بتمن می گفت :

" دیدی گفتم ؟؟

مردم این شهر در بحرانها همدیگر را می خورند."




در يکنواختي اين روزهاي بي موج و بي صخره

يادت از يادم

نرفت که نرفت که نرفت ...

"من از يادت نمي کاهم "


پ ن :‌بگذار سر به سينه‌ي من تا که بشنوي . . . 

تبِ مرگ

خوش خیال من سلام .

خوش خیال خواندمت که خوش خیال می کنی :

به مرگ گرفته بوده ای 

تاکه به تب رضا دهم 

غافل از اینکه از حرارت تبت 

زودتر ازآنچه فکر توست 

به حد مرگ سوخته ام




خورشید فراموش کرده



بیچاره تو 

بیچاره تو که  خورشید فراموش کرده ای ،

به کورسوی نورم دلخوش کرده ای،

نوری که از من  نیست .

انعکاسی از تو شاید .

خورشید فراموش کرده ای که دست به تاریکی داده است

چیزی بجز سیاهیش دست نمی دهد.


دلقک



لبخندت را می خرم

هرقدر گران ،

نه برای دیدن سفیدی دندانهایت

که برای سبک کردن دل پر دردت . . .



تعريف مشرق جديد


اينجا مشرق زمين است .

صداي مرا از سرزمين مادري ام مي شنويد .

جهانيان بدانند اينجا عاشق آن دربه در و بيچاره اي نيست که به بوي خاک کوي معشوق ا+ر+گ+اس+م مي شود .

و معشوق آن لکاته‌‌ي هرجايي نيست که با رقيب خلوت کند .

آخ خ خ خ

ببخشيد جناب حافظ

شب بود ، سبيلهايتان را نديدم .



من از پايان ....


من اين جاده‌ي بي انتها را تا آخري که ندارد مي روم ...

که از آغاز به پايان نيانديشيده‌ام .

لذتٍ رفتن بود که در راهم کشاند و نه شوق همراه شدن .

اين مشتاق پريدن را از بال بسته ترساندن  نشايد .

هرچند که اوجي نيست بي تو ...

 

پ ن : پوپک را بشنوید .


 


با تو --- بی تو

 

با تو انگار بهتر نفس می شد کشید

عجب جناس دارند این دو

 

خِش خِش

خِس خِس

 

آن یکی صدای برگهای پاییز زیر پاهای رفتنت

این یکی صدای نفس من که به شماره افتاده است .

 

 

نرخ بی توجهی

 

کتابي باز مي کنم بلکه بتوانم نرخ سکه و دلار را استفراغ کنم . اين روزهاي بد که هرجا مي روي ومي نشيني و هر هم‌صحبت قديمي را که پيدا ميکني فقط و فقط از گراني و بالارفتن اين ناچيزهاي امروز چيزشده حرف مي زند .

تنها افسوسي که مي‌خورند اين است که کاشکي بجاي فلان چيز سکه خريده بودند و بجاي بهمان چيز دلار . آن يکي مي نويسد کاش آيپدي را که مي خواستم خريده بودم وآن يکي  گالکسي اس سامسونگ را و ديگري مي گويد که همکارش با بالا در ارتباط بوده ومي دانسته که اين اوضاع مي شود. آپارتمان فروخته و چه و چه

کم کم حالم بد مي شود و دلم مي خواهد از اين عصر ارتباطي بي ارتباط و نامربوط کمي فاصله بگيرم .

اين روزها حرفهاي مهمتري  هم براي گفتن هست . مثل اصغر فرهادي . مثل سينمايي که به قول سعيد محصصي "‌هرسال دارد يک آس رو مي‌کند "

مثل سرماي زمستان که با بچه هاي فقير پايين شهرمان بد تا مي‌کند . مثل محرم و صفري که تمام شدنش به ياد مردم اين شهرمي‌آورد که وقت شاديست . مثل اينکه از هم بپرسيم اين چند روز تعطيلات چه کردي وکجا رفتي دوست عزيز ؟

مثل ....

مثل ....

مثل اين فال حافظ :‌

چو بر شكست صبا زلف عنبر افشانش         به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسى تا به شرح عرضه دهم         كه دل چه مى كشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روى تو بست         ولى ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفته اى و نشد عشق را كرانه پديد         تبارك الله ازين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بريد صبح وفانامه اى كه برد بدوست         ز خون ديده ما بود مهر عنوانش
بدين شكسته ء بيت الحزن كه مى آرد؟         نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بى دل ز مكر و دستانش

 

 

یار بی نقطه




یک نقطه کم آورده ام این روزها 


بار شده ام


شانه هایت تاب کشیدن ندارد. 

ناله هایت بوی خداحافظی میدهد .



آرزویت را شنیدند



آنقدر 
"ایکاش عاشقت نبودم " را تکرارکردی 
که فرشته های آرزو برآورده اش کردند. 


من اشتباه کردم که 
"ایکاش همیشه عاشقم بمانی" را کم تکرار کردم . 



لااقل کاشکی فرشته های آرزو زن نبودند.





خیلی دور / خیلی نزدیک



مردمِ اينجا مي گويند
از شهرمان تا شهرتان راه بسيار است 
من و تو اما
خوب مي دانيم كه راهي نيست 

براي ما اينها كه راهي نيست 

ديشب بر قطره هاي پشت شيشه 
بر ديواره هاي شفاف و بي زبانِ دلم 
با سرانگشت دلتنگي 
نام تو را نوشتم و تا سحرگاه داشتمت 
تا مي تواني باش 
من دور مي نويسم و تو نزديك بخوان  



وقتی کم میاورم حافظ همیشه هست ...

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

 

(نسخه قزوینی )

 

هم نسل من !

 

مادري با عجله کيف پسر را مي چيد .

دوسه تا دفتر و يک چند کتاب

آخرين چيز آهان!

                    بسته‌اي پيچيده ، شکل يک لقمه‌ي نان.

 

" پسرم لقمه‌ي نانيست و گردو و پنير "

"لقمه را خودت بخور در پنهان !! "

 

سالها رفت و هرروز همين گونه گذشت .

پسرک يادگرفت

وقت زنگ تفريح / گوشه اي در خلوت / فارغ از هم‌سفره

لقمه اش را بخورد

 

مادر بيچاره

               به فراموشي تاريخ سپرد

                که بني آدميان جملگي از يک پيکر

                همه خويشاوندند

                و چو عضوي زبدن دردکشد

                همه اعضاي بدن درگيرند

 

پسرک مرد شد و بالغ شد

دکتر و پيشه ور و حاجي بازاري شد

رودبار و بم و سومالي  را

همگي با يک چشم

                    شکل يک منظره از دور تماشا مي کرد

 

و فقط وقت تماشاي کمک کردن مردم مي گفت :

" تک چراغي که بر اين خانه رواست ،

گر به مسجد بدهم عين ِ گُناست ."

 

 

اینجا مرکز زمین است .



تو از ازل بوده ای

ابر و باد و همکارانشان دست به دست هم دادند

تا که من آمدم .

و اینک سینه ام قلب زمین است.

 

باور نداری ؟

سر به سینه ام بگذار .

تمام محبت زمین و زمان از این مکان صادر می شود . 



ای دیر به دست آمده !


از پس خماری  این سالهای بی ترنم

                                    بی ترانه

                                    و بی شعور

از پس سالهای سال بی شراب

                                بی قهوه

                                بی سیگار

از پس تمام شبهای بی برف

بی چراغ

بی هم قدم

ناگهان تندباد گونه آمدی و رفتی

 

امروز اما

ترانه ،

شعور ،

 قهوه ،

 سیگار ،

 چراغ

         و برف

 

همه و همه خاطره شدند. 


سیب / گندم / هوس بوسه ی نرم

 

سيب ، گندم ، هوس بوسه‌ي نرم

از من زاده‌ي مرداد چه توقع داري؟

من که گيجم هرروز در اين پرسش که :

" چندمين نسل ز ترکيب همه اقواميم ،‌که به تاراج ببردند اصالتهامان ؟ "

 

زن هميشه زيباست

و هوس تا جريان دارد خون

در درون نفسم جاري هست .

.

.

.

با همه آب و هواي سردت

جريانهاي خيالم به هواي مرداد

به هواي هوس و بوسه ي نرم

سيب / گندم

و هزاران هيجان ،  پر زگناه

گرم و تابستانيست .

 

 

اين بار من ....

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته

من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام

من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام

از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم

بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون

دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفص خیزیده‌ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن

صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی

بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام

پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من

کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام

نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن

مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی

زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد

من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن

بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا

کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام

 

با صداي همايون شجريان بايد شنيد و ديوانه شد .

 

سلام تا هميشه ...

 

 

تمام می شوم شبی


شبی تمام می شوم

تو می روی

ولی تمام خاطرات خوب را نمی بری

کتاب را نمی بری

و یاد گرم بوسه را

 

تمام می شوم ولی

در ابتدای خاطرات خوبت ایستاده ام

برای زندگی بدون تو

به یک کتاب و چند خط ماندگار تکیه داده ام .


سایه ی خیال تو . . .


يادمي كنم از آن روزهاي پرهوس 

ياد مي كنم از آن دقايق نفس نفس 

 

حجم مي دهم به تو ، پشت پلكهاي بسته ام

در آغوش مي كشم

 و لمس مي كنم 

خيال پشت پلك را به يك نفس

 

خيال مي برد مرا به بوسه هاي نرم ، نرم

به لحظه هاي گرم ،گرم

                    به دستهاي بيدريغ

                                  به فرصت هميشه تنگ .

 

به ساعتي كه زود زود 

                     مي رود جلو ولي 

                               نعره مي كشد كه :" زود " !

                               " خر شدي ؟ نكن درنگ !"


چشم باز مي كنم  و باز 

خيال رفته است و من

تهي ز حجم گرم تو

و لحظه هاي رنگ رنگ .

 

باز هم فریب سیب . . .


عصاره ي صدها هزارسال شهوت و خشم در من نهان است.

صدها هزار سال خودبيني و كبر

عشق و حسرت

وفا و خيانت

من ميراث دار پدران بد عهد خويشم 

ميراث دار مادران كم طاقت پيشين

هزاران سال تجربه كردم اما 

باز هم فريب سيب را خواهم خورد. 


رویای کوچک من در این دنیای بزرگ !


کف دستت را می خواهم

که بر گونه ام به لمس بگذاری

و نگاهی از تو که به چشمم بدوزی

و با همان نگاه از حالم بپرسی

بغضم را خواهم شکست

و سرم در سینه ات امان خواهد گرفت . . .

 


 

می رسد بهار؟


لابه لای این نوشته های بی قرار

پرسه های این قلم برای نقش کردن حرفهای ناله دار

ازپس تمام تلخ

ازپس تمام زخم

در کنار جاده های کُشته دار

 

از نوشته های مردِ جاگرفته پشت میز

اوکه می نویسد از زخمهای روزگار

 

ازنگاه مادری به کودکی

یا نگاه کودکی به مادری

درکنار ویترین این مغازه های صدهزار

 

از میان این همه زباله روزهای قبل عید

کودکی که بازیافت می کند  لقمه های کم شمار

 

از هجوم این همه مسافر غریب

سمت شهرهای خلوت و کناره دار

 

از اسارت دوماهیِ غریب

توی تُنگِ تَنگِ روزگار

 

می توان شنید

بوکشید و دید

می توان نوشت

می رسد بهار

می رسد بهار


عود و دود

آتش به عود می زنم و نگاه میکنم

پایین رفتنش را و دود کردنش را به تماشا نشسته ام .

من تا ابد و تا زنده‌ام

گاه و بیگاه  یاد آتشی که بر جانم زدی خواهم افتاد.

گاه و بیگاهی  که عودی بسوزانم

و در دودش نظاره کنم

لذتی خواهم برد چون تو

لذت سوزاندن و رفتن

لذت برجای نهادن و درسوختن رها کردن .

لذت تماشای دود عود .

 


مقدمه‌ی دود عود از وب سایت استاد مشکاتیان




خلبان !


آن روزها

روزهای کودکی من

جنگ بود

دشمن بود

خون بود و آتش

از همکلاسهایم که می پرسیدی

همه به اتفاق می خواستند خلبان بشوند .

عینک خلبانی پدرم  ٕ  تنها ژست نبود

یک آرزوی تمام عیار بود .

.

.

امروز اما

دلم به حال مردی سوخت  

که تمام عمرش را داد

 تا یک فرود سالم در فرودگاه ارومیه داشته باشد.

افسوس که او امروز چون زنده نیست

پس

مقصر اصلی حادثه است !!


تادل هرزه گرد من رفت به چین زلف تو . . .



خودکار قرمز را بر می دارند.

خطی می کشند دور تا دور.

به شعاع یک من

بدون تو

به شعاع یک تو

بدون من

این یعنی حریم

مبادا که حرمتی بشکند .

من را محدود می کنند به ظاهر

خیال اما  پرنده تر می شود .




پ ن :  این ترانه‌ی پویا رو دوست دارم با وجود اینکه فالش می خونه .....





باران



ذره ذره های ابرسیاه  متورم از درد .

چکه چکه‌های  باران می شود .

گریه می کنیم

در هم می آمیزیم

من و ابر ،

قطره ها نیز .

اشک و باران .

ابر خالی می شود از تورم

من اما . . . 


تا ابد . تا همیشه




فقط همین ...

پوزش . . .


گاه در توحش هجوم سرخ یادت

و به فراخور هوای هوست

واژگانم آنچنان دگرگون می شود

که بی خود از خود می شوم

خودم می شوم

آنقدر عریان  می شوم که تمام بی ادبی خیال

در ادبیاتم نمایان می شود .


........


مرا خود با تو سری در میان هست وگرنه روی زیبا در جهان هست 

وجودی دارم از مهرت  گدازان  وجودم رفت و مهرت همچنان هست 

.......

اینجا بردارید و بشنوید ...



گفتم قلم

گفتی شعر

گفتم زبان

گفتی دل

گفتم تو

گفتی آری من !

.....

از بیهودگی کلام گذشتم و به شعر رسیدم .  

از شعر به بی پروایی

و از بی پروایی به لمس تو

در آغوش کشیدنت ممکن شد .

زبان بند آمد و تو شدم .

تو راست گفتی

فقط تو و بعد ازآن هیچ .




بمان تا . . .


از تلاقی نگاه 

تا لبخند 

تا بوسه 

تا بی صدا و سکوت 

تا صداهای نفس

تا هرم نفس

تا نفس نفس

راه پیموده ایم 

بمان تا تکرار

تا حرارت عشق 

تا بی شرمانه ترین تمنای پرشور 

تا اوج بمان 



پ ن : همین الان بود با ماژیک اسنومان 700 برای خوشنویسی ! روش نوشته بود  " الخطاط


اتفاق دیدار


آسمان به من ، به تو نگاه می کند.

تو نیز هاج و واج ،

به من به خویشتن نگاه می کنی .

 

سالهاست من ندیده ام تو را

سالهاست من ندیدمت ولی ،

                   دیده می شدی همین کنارها

آن طرف تر از کنار باغچه ،

پشت خاطرات بی شمار "ما".

رد شدی هزار بار بی نشان

از کنار کوچه باغها

می گذشتی از کنار خانه ام

                     بی خبر بدون ردپا...



 

مدیریت مالی . . . .


بیا کنارم بنشین .

می خواهم از کار و بارم بگویم .

از کسادی بازار با تو بودن

از رونق تنهائی هایم در این روزها

از قسطهای عقب مانده  بوسه هایی که به هم بدهکاریم

از تورم این بغض در گلو مانده ام

از ناپایداری در سهامی که از تو برای خودم متصور شدم

از افت قیمت من پیش چشمهایت

از ورشکستگی قلبم

بیا و دستم را بگیر

رکود بی سابقه ام را ببین

بیا که وامدار توام .

 

لبهایت ....

درتندبادی که رویای  بوسیدنت برپا میکند

کوچکترین ذره ای هستم که که بی پروا  جابجا می شوم .


رنگ می گیرم از سرخی وسوسه

و می جوشم از داغی خیال.


هرجا که باران بارید ،

هرجا که دریا بود ،

هرجا که لبها  بوسیدنی بود .

تو را به یاد آوردم   .


 


فقط صدا بود....


شب بود و صدا بود

لبهای تو روی گوشم ،

و من نیز ،

.

.

تنها صدا بود و از صدایت همه چیز پیدا بود، حتی رایحه ی دهانت نیز.

حرفهایت بوی لذتهای فراموش شده می داد

و تو گفتی که دهانم بوی هزاران آرزوی دست نیافتنی می دهد .

لامسه نبود و حتی دیدار نیز .

فقط صدا بود

و از صدا همه چیز پیدا بود .

 




در پشت پرده ی این همه رفاقت ، مردانگی هایم را نمی توانم پنهان کنم

که تو در پشت پرده ی این همه صداقت زنانگی هایت را  گاهی

مرد نباشم اگر نگاهت کنم

و دلم نلرزد

و چشمم نبیند

و بپوشد

و بگذرم

مثل همیشه 


مینویسم . . .

آزرده می شوم از دردهای پی در پی

افسرده می شوم بی تداوم نور

سمت تلاقی امید با دلم هیچ چیزی پیدا نیست

افق ، یکدست و بی سراب

نه حتی خشم ،‌

نه حتی گریه ،

نه گلایه ای از تو و نه دیگران حتی !

درانتظار ضربه‌ی آخر ،در انتظار مرگ

من  نقطه می شوم .

تو برو سر ِ خطی که سفید است .

 

 

فیلم هیچ ساخته ی عبدالرضا کاهانی


بعد از آن همه گرفتاریهای پیش از نوروز و روزهای اولیه ی سال جدید فرصتی فراهم شد که فیلم "هیچ" ساخته ی عبدالرضا کاهانی را ببینم . "هیچ " همانطوری که از نامش می آمد ادعایی نداشت . روایتی مختصر اما عمیق و تیز بینانه از دو مقطع زندگی افرادی فرودست . یا بهتر بگویم تهی دست . مردمانی که واقعی هستند و وجود دارند . آدمهایی که در این فیلم دیدم واقعاً همینطوری حرف می زنند و همینطوری دعوا می کنند و همینطوری طمع می کنند و همینطور هم حماقت می کنند  . شخصیت های فیلم کاهانی همه و همه برای رساندن عمق داستان و تیزبینی های او به خوبی پرداخته شده اند . برخلاف نقدهایی که قبلا خوانده بودم که برخی شخصیت عمه (مرضیه برومند) را قابل حذف می دانستند ، هیچ چیز پرداخت نشده و زبانه داری در شخصیت های این فیلم ندیدم . 
نادر سیاه دره به بیماری جوع (گرسنگی مدام ) دچار است و برای سیر کردن شکمش به هر کاری دست می زند . او که با عمه اش زندگی می کند باسفارش عمه  با زنی دلاک ازدواج می کند که این زن نیز خانواده ی پر جمعیتی دارد . فصل اول یا نگاه اول معرفی نادر و مشکلات او و فصل دوم یا نگاه دوم  تاثیر ورود نادر در زندگی خانواده ی جدیدش را حکایت می کند . 
 


با دیدن این فیلم مطمئن شدم که کاهانی به نوعی وسواس بی حد و حساب در کارش مبتلاست که برای من دیدن حاصل این وسواسها لذتبخش بود . جزئیاتی که در فیلمش ریز ریز شده بود و ریزه کاری هایی که بازیگران باید انجام می دادند  . از خاموش کردن چراغ مستراح توسط آن زن بعد از آن خنده بازار رفتن عمه بگیرید تا شکلاتهایی که نادر از جیبش بیرون می آورد و روی پیشخوان نگهبانی می گذارد و بعد دوباره بر می داردکه نشان بدهد شدیدا درگیر بیماری جوع است ،  یا درب کمد محقر آرایش دخترجوانی که محکم نمی بندد تا با صدای لولای زنگ زده اش دوباره باز شود و فقر را در کنار دو دلی دخترک از شرایط موجود زندگیش پر رنگتر نشان دهد یا تخمه خوردن وتعارف کردن آن به یکدیگر، حرکات چند بچه که در همه جا وول می خوردند، یا می دوند یا توی حوض آب هستند یا کشتی می گیرند ،  یا با جرات تمام با بیک داستان ، همان مرد گردن کلفت و بد ریخت (مهران احمدی ) شوخی می کنند . من این جزئیات را به خوبی دیدم و از آنها لذت بردم . ضمن آنکه باید بگویم فیلم بیست که از آن به عنوان یک فیلم تلخ یاد می شود در برابر این فیلم یک کمدی است !
یک چیز دیگری که به چشمم خیلی استادانه آمد طراحی صحنه ها بود . وسایل این خانه ها همان چیزهایی بود که در چنین خانه هایی باید باشد . ویترینهای کوتاه که پشتشان آئینه دارد و میزهای کمد داری که وسطشان ویترین دارد و چراغهای قدیمی . قالیچه های کم عرض که کف خانه های محقر شهرستانی ها دیده بودم . رختخوابهای کنار اتاق،  جای یخچال و نوع آن ، این لباسهای در پیت و گشاد . همه و همه نشان می داد که اینها تهی دست هستند . 

بازیها : 
درخشش مهدی هاشمی در نقش نادر سیاه دره مردی که به بیماری خوردن بی وقفه (جوع) دچار است دیدنی است . او به خوبی از پس بازی کردن نقش مردی برآمده که برای سیر کردن شکم همیشه گرسنه اش از هیچ ذلتی فروگزار نمی کند . و همیشه به سیر شدنش امید دارد . فقط وقتی توی مستراح اسیر دست آن مردک لمپن (بیک ) می شود ناله می کند و از وضعیت موجودش شکایت دارد ، در هیچ جایی غیر از این اثری از نا امیدی ندارد اگر چه همراه با خود نکبتی را برای این خانواده به ارمغان آورده است . 
بعد از او بی گمان باید از بازی پانته آبهرام این خانم بازیگر خوب نام ببرم . او نقش یک زن لال را بازی می کند ، نه لال لال  که گنگ ، نیم زبان ، او با صداهای نامفهومی حرف می زند آنقدر واقعی که باور میکنید او همان زن لال است نه آن پانته آ بهرام خوشگل و همیشگی ، برخلاف مهتاب کرامتی که کاهانی برای آنکه یک بازی خاص از او بگیرد مجبور به آن گریم سنگین در فیلم بیست شده بود اینجا پانته آبهرام  بدون آن گریم های سنگین به خوبی از پس بازی نقش و بی زبانی اش برآمده . ضمن آنکه در چند صحنه بسیار خوش درخشیده است. 
مهران احمدی دیگر جزء لاینفک کارهای کاهانی شده است ، او اینجا هم یک وانتی است البته سمسار دوره گرد است که دیگر ذلیل و ضعیف نیست . گردن کلفت و بزن بهادر است. چاق تر شده و مثل همیشه کارش را خوب بلد است . مهران احمدی بازیگری است که به دلیل نداشتن چهره آنچنانی سالهاست دیده نمی شود . به لطف این درخشش های کاهانی او هم دیده شده و این بار هم خوب بازی کرده است . 


احمد مهرانفر را با بازی در آتش بس می شناختم . همان جوان دو جنسی که در دوصحنه بیشتر نبود ، اما به خوبی نقشش را بازی کرد و رفت . درباره ی الی که فیلم کاملی بود و او هم آنجا مثل دیگران کامل بود ، اینجا هم کنار دیگرانی مثل باران کوثری و نگار جواهریان ( که بازیش را همه جا دوست دارم ) صابر ابر با آن گریم عجیب و موهای هویجی  . . .  کم نیاورده است . مهرانفر کارش را با بازی در تلخ ترین صحنه ی داستان به درستی  تمام می کند . بازی درسکوت او در این لحظه اوج کار گروهی این تیم را نشان می دهد و تمام کننده ی داستان است . 

بچه ها : 
کودکی را به تمام معنا به تصویر کشیده اند . بازی بچه ها و شیطنت هایشان شاید نماد کودکی های خود کاهانی باشد ، نمی دانم اما شاید این بچه هایی که می دوند ، توی حوض می پرند ، شیطنت می کنند ، توی اتاق با هم کشتی می گیرند همان کاهانی سی سال پیش است که با هم سن و سالهایش در خانه هایی این چنینی نماد کامل کودک تخس شهرستانی را به تصویر می کشد . 

با اینکه  از اصول حرفه ای سینما و فیلم سازی چیززیادی نمی دانم ، اما سکانسهای طولانی این فیلم  و حرکات دوربین (تراولینگ و کرین ) را به خوبی می فهمم . عمده ی زمان فیلم در یک خانه می گذرد ولی از فضای یک خانه به خوبی استفاده شده . دوربین از توی حیاط و پای حوض گرفته تا توی اتاق و خلوت زنها به همه جا سرک می کشد و حرکت می کند . از سکانس آغاز که این همه طولانی است تا آن صحنه های اخراج نادر از خانه و آن دعوای طولانی که با کرین از بالای درب فرار نادر را نشان می دهد . 

موسیقی : 
من دو دستگاه ایرانی را بیشترنمی شناسم . شور و ماهور . به نظرم صدای تار در عمده این قطعاتی که شنیدم صدای ماهور بود . ضمن آنکه خوشحالم از اینکه کاهانی  در دو فیلمی که دیدم از موسیقی سنتی بهره برده تا انواع دیگر . صدای تار در قطعات استفاده شده (علیرغم سیستمهای صوتی ضعیف و بیمار سینمایی که من در آن فیلم را دیدم ) همان حزن و همان شادی کمرنگ  ایرانی را همراه خود داشت . 
 

در کل باید بگویم " هیچ " فیلم بسیار تلخی است که در بینابین آن  گاهی شما به حرفهای زننده ای که بازیگران جنوب شهری می زنند می خندید . عین واقعیت جاری در جنوب شهرها.  نمی دانم کاهانی که تجربه ی عدم اکران فیلمهایش را دارد چطور این خطر را به جان خریده و استفاده از کلمات مبتذل را چاشنی دیالوگها کرده و البته عدم شرکت این فیلم در بخش مسابقه ی جشنواره ی فجر هم ناشی از همین ریسک کردن وی بود. قطعا این فیلم با حضورش در بخش مسابقه می توانست لااقل در سه چهار مورد کاندید باشد . اما خوشحالم که تیم ممیزی از پاره پاره کردن این فیلم دست برداشت و اجازه اکران داد . باید به عبدالرضا کاهانی به خاطر این روند صعودی کارهایش تبریک گفت و برایش آرزوی توفیق کرد . این توفیق کاهانی در تصویر کردن زندگی واقعی مردمان ضعیف جامعه نشان می دهد او نیز از همین طبقه برخواسته است .به نظرم می رسد او روزهای سختی را پیش رو داشته باشد ، روزهایی که توقع منتقدان و مخاطبان آنقدر بالا رفته باشد که پذیرش هر فیلمی را از او نداشته باشند و او هم مثل هنرمندان متعهد دیگر این مرز و بوم مشکل امرار معاش پیدا کند. در روزگاری که سلیقه ی عمومی جامعه به سمتی رفته که روزهای اول سال نو ترجیح می دهد "پوپک و مش ماشالله " را ببیند تا "هیچ "‌را ، شاید بهتر باشد افرادی مثل او در این کشور به سینما فقط به چشم هنر بیاندیشند تا هنرصنعتی که ابزار درآمد نیز هست و براین اساس باید به فکر درآمدی دیگر غیر از سینما باشند.  این را نیز می دانم که اگرهمین روند رو به جلو را طی کند موفقیتهای هنری بیشتری پیش رویش خواهد بود . 



زمستان رفته است اما ...

من از این چار دیواری

ندارم هیچ شکوائی

زمستان رفت

سرما نیست،

می دانم.

ولی ترس است از سرما

و یا از نوع A

            از آنفولانزا.

که در هر حال

" به اکراه آورد دست از بغل بیرون "

اگرچه سخت و سوزان نیست

سرما رفت ،

زمستان نیست .


ولی سرها همه اندرگریبان است . 



پ ن : چند روز نیستم . 



یک جور دیگر  ...

امروز انگار :

خوشرنگ تر از برگهای خیس شمعدانی دیشب

خوش نفس تر از دامنه های نور آباد

خوش اندام تر از گلدان داوودی ایوان خانه مان

                                           یا حتی شمشادهای دور دفتر کارم

 

خوش طعم تر از گیلاس درشت دانه ی مشهدی که تابستان خریدم .

خوش بو تر از خاکهای باران خورده ی تپه طاق

نرم تر از قاصدکهای گیسوم  

خوش پیچ تر از چالوس

آبی تر از آسمان عسلویه

و تن داغ تر از ماسه های خور می بینمت .

من چشمهایم را شسته ام .


               بیا نزدیکتر ببینم 

               بیا .......... 

 

 

من کم رنگ دلیلی دارم ....

 

کمرنگ شدم این روزها....

راست گفتی .

اما نمی پرسی  من رنگ از کجا می گیرم ؟

سرخ گونه ای بود

سرخ لبی

بوسه ای می داد

رنگ و آبی  

              تب و تابی

 

رفت .

کمرنگ شدم ،

بی رنگ شدم .

 

 

شیر

 

پ ن : تاریخ رو اشتباه زدم .

 

دلم برای اینجوری نوشتن تنگ شده بود ....

Free Image Hosting

بیلاخ ! من هنوز هم زنده ام و زندگی می کنم .


در درونم یک نفر عربده می کشد  ،

هوار می زند .

نعره می کند  اما ،

من بی توجه .

چهره ام متبسم و آرام .

میخندم به او

به تو

به همه

.

.

من هنوز هم تحمل دارم .

من هنوز هم نفس دارم .

بچرخ تا بچرخیم . . . .

 

شب نوشت

بخواب نازنینم بخواب !

آسوده بخواب که پاهایت سائیده اند ،

از سایش راه رفتن در این راه دشوار .

لختی بخواب که فرصت کوتاه است .

چه زود خواهد رسید زمان بیداریت ،

وقتی که شمارنده ی بی رحم زمان با صدای زنگش ،

و یا آفتاب با ذرات سوزانش

آرامشت را پاره پاره کنند

و راهپیمایی هر روزه ات  را برایت هدیه بیاورند . 



بی ربط : 

تو به من قول بده  (+18 )


تو به من قول بده این شبها 

ذره ای برف نبارد !

و اگر هم بارید ، 

دانه هایش دور  کم نور  چراغ  کوچه  رقص برپا نکنند . 

تو به من قول بده هیچکسی موقع برف ،  پک به سیگار وصالی نزند  ، 

سر راهم این شبها 

مردمی بی برفند ،  

قول بده هیچ زن و مردی هم 

وقت پائیز وداع 

پنجه در پنجه ، 

لب داغ هم را با هوس  گاز نگیرند ، نکشند  !!


پ ن : 


نماز صبح یک کافر . . .



موندگار باشی عزیزم  ، ای عزیزترین غریبه

حیف که عشقمون تو این شهر ، واسه مردمش عجیبه

حرمت گرمی دستات ، یاد دست من می مونه

یادگار مونده هنوزم ، یادگاریات تو خونه

تو نجیب ترین رفیقی ، میون مردم این شهر

گرچه تهمته که آخر ، رو پیشونیمون میمونه