امشب
امشب دلم برای دلتنگ شدن تو برای خودم تنگ است . برای سکوتها و بی صدا نَفَسهایت . برای همه حرفهایت که ناگفته می دانم. من دلم امشب تنگتر ازآنست که تو از آن بگذری . نگذر .
امشب دلم برای دلتنگ شدن تو برای خودم تنگ است . برای سکوتها و بی صدا نَفَسهایت . برای همه حرفهایت که ناگفته می دانم. من دلم امشب تنگتر ازآنست که تو از آن بگذری . نگذر .
دیشب در گوشه ای از شهر برنج به نرخ واقعی !!!! می فروختند
مردمانی در صف !!!! ایستاده بودند
و کیسه هایی روی دست می رفت
خوب که بو می کشیدی نه بوی شمال میآمد و نه برنج
بوی تعفن رودخانه های گندیده ی هند بود
و شعارهای وحشیانه و متعصب پاکستانی
درکیسه های ده کیلویی !!!
آن طرفتر جوکر بود که به بتمن می گفت :
" دیدی گفتم ؟؟
مردم این شهر در بحرانها همدیگر را می خورند."
در يکنواختي اين روزهاي بي موج و بي صخره
يادت از يادم
نرفت که نرفت که نرفت ...
"من از يادت نمي کاهم "
خوش خیال من سلام .
خوش خیال خواندمت که خوش خیال می کنی :
به مرگ گرفته بوده ای
تاکه به تب رضا دهم
غافل از اینکه از حرارت تبت
زودتر ازآنچه فکر توست
به حد مرگ سوخته ام .
بیچاره تو
بیچاره تو که خورشید فراموش کرده ای ،
به کورسوی نورم دلخوش کرده ای،
نوری که از من نیست .
انعکاسی از تو شاید .
خورشید فراموش کرده ای که دست به تاریکی داده است
چیزی بجز سیاهیش دست نمی دهد.
لبخندت را می خرم
هرقدر گران ،
نه برای دیدن سفیدی دندانهایت
که برای سبک کردن دل پر دردت . . .
اينجا مشرق زمين است .
صداي مرا از سرزمين مادري ام مي شنويد .
جهانيان بدانند اينجا عاشق آن دربه در و بيچاره اي نيست که به بوي خاک کوي معشوق ا+ر+گ+اس+م مي شود .
و معشوق آن لکاتهي هرجايي نيست که با رقيب خلوت کند .
آخ خ خ خ
ببخشيد جناب حافظ
شب بود ، سبيلهايتان را نديدم .
من اين جادهي بي انتها را تا آخري که ندارد مي روم ...
که از آغاز به پايان نيانديشيدهام .
لذتٍ رفتن بود که در راهم کشاند و نه شوق همراه شدن .
اين مشتاق پريدن را از بال بسته ترساندن نشايد .
هرچند که اوجي نيست بي تو ...
پ ن : پوپک را بشنوید .
با تو انگار بهتر نفس می شد کشید
عجب جناس دارند این دو
خِش خِش
خِس خِس
آن یکی صدای برگهای پاییز زیر پاهای رفتنت
این یکی صدای نفس من که به شماره افتاده است .
کتابي باز مي کنم بلکه بتوانم نرخ سکه و دلار را استفراغ کنم . اين روزهاي بد که هرجا مي روي ومي نشيني و هر همصحبت قديمي را که پيدا ميکني فقط و فقط از گراني و بالارفتن اين ناچيزهاي امروز چيزشده حرف مي زند .
تنها افسوسي که ميخورند اين است که کاشکي بجاي فلان چيز سکه خريده بودند و بجاي بهمان چيز دلار . آن يکي مي نويسد کاش آيپدي را که مي خواستم خريده بودم وآن يکي گالکسي اس سامسونگ را و ديگري مي گويد که همکارش با بالا در ارتباط بوده ومي دانسته که اين اوضاع مي شود. آپارتمان فروخته و چه و چه
کم کم حالم بد مي شود و دلم مي خواهد از اين عصر ارتباطي بي ارتباط و نامربوط کمي فاصله بگيرم .
اين روزها حرفهاي مهمتري هم براي گفتن هست . مثل اصغر فرهادي . مثل سينمايي که به قول سعيد محصصي "هرسال دارد يک آس رو ميکند "
مثل سرماي زمستان که با بچه هاي فقير پايين شهرمان بد تا ميکند . مثل محرم و صفري که تمام شدنش به ياد مردم اين شهرميآورد که وقت شاديست . مثل اينکه از هم بپرسيم اين چند روز تعطيلات چه کردي وکجا رفتي دوست عزيز ؟
مثل ....
مثل ....
مثل اين فال حافظ :
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم |
كه سوخت حافظ بى دل ز مكر و دستانش |
یک نقطه کم آورده ام این روزها
بار شده ام
شانه هایت تاب کشیدن ندارد.
ناله هایت بوی خداحافظی میدهد .
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
(نسخه قزوینی )
مادري با عجله کيف پسر را مي چيد .
دوسه تا دفتر و يک چند کتاب
آخرين چيز آهان!
بستهاي پيچيده ، شکل يک لقمهي نان.
" پسرم لقمهي نانيست و گردو و پنير "
"لقمه را خودت بخور در پنهان !! "
سالها رفت و هرروز همين گونه گذشت .
پسرک يادگرفت
وقت زنگ تفريح / گوشه اي در خلوت / فارغ از همسفره
لقمه اش را بخورد
مادر بيچاره
به فراموشي تاريخ سپرد
که بني آدميان جملگي از يک پيکر
همه خويشاوندند
و چو عضوي زبدن دردکشد
همه اعضاي بدن درگيرند
پسرک مرد شد و بالغ شد
دکتر و پيشه ور و حاجي بازاري شد
رودبار و بم و سومالي را
همگي با يک چشم
شکل يک منظره از دور تماشا مي کرد
و فقط وقت تماشاي کمک کردن مردم مي گفت :
" تک چراغي که بر اين خانه رواست ،
گر به مسجد بدهم عين ِ گُناست ."
تو از ازل بوده ای
ابر و باد و همکارانشان دست به دست هم دادند
تا که من آمدم .
و اینک سینه ام قلب زمین است.
باور نداری ؟
سر به سینه ام بگذار .
تمام محبت زمین و زمان از این مکان صادر می شود .
از پس خماری این سالهای بی ترنم
بی ترانه
و بی شعور
از پس سالهای سال بی شراب
بی قهوه
بی سیگار
از پس تمام شبهای بی برف
بی چراغ
بی هم قدم
ناگهان تندباد گونه آمدی و رفتی
امروز اما
ترانه ،
شعور ،
قهوه ،
سیگار ،
چراغ
و برف
همه و همه خاطره شدند.
سيب ، گندم ، هوس بوسهي نرم
از من زادهي مرداد چه توقع داري؟
من که گيجم هرروز در اين پرسش که :
" چندمين نسل ز ترکيب همه اقواميم ،که به تاراج ببردند اصالتهامان ؟ "
زن هميشه زيباست
و هوس تا جريان دارد خون
در درون نفسم جاري هست .
.
.
.
با همه آب و هواي سردت
جريانهاي خيالم به هواي مرداد
به هواي هوس و بوسه ي نرم
سيب / گندم
و هزاران هيجان ، پر زگناه
گرم و تابستانيست .
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام |
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام | |
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام |
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام | |
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی |
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام | |
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته |
من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام | |
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد |
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام | |
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او |
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام | |
از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم |
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام | |
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام |
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهام | |
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون |
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام | |
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون |
یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام | |
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا |
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام | |
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا |
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام | |
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم |
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام | |
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن |
بیدام و بیگیرندهای اندر قفص خیزیدهام | |
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان |
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام | |
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن |
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام | |
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی |
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهام | |
پوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل من |
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهام | |
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن |
مانند طاووسی نکو من دیبهها پوشیدهام | |
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده |
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام | |
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی |
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام | |
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد |
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام | |
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن |
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام | |
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا |
کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام |
با صداي همايون شجريان بايد شنيد و ديوانه شد .
شبی تمام می شوم
تو می روی
ولی تمام خاطرات خوب را نمی بری
کتاب را نمی بری
و یاد گرم بوسه را
تمام می شوم ولی
در ابتدای خاطرات خوبت ایستاده ام
برای زندگی بدون تو
به یک کتاب و چند خط ماندگار تکیه داده ام .
يادمي كنم از آن روزهاي پرهوس
ياد مي كنم از آن دقايق نفس نفس
حجم مي دهم به تو ، پشت پلكهاي بسته ام
در آغوش مي كشم
و لمس مي كنم
خيال پشت پلك را به يك نفس
خيال مي برد مرا به بوسه هاي نرم ، نرم
به لحظه هاي گرم ،گرم
به دستهاي بيدريغ
به فرصت هميشه تنگ .
به ساعتي كه زود زود
مي رود جلو ولي
نعره مي كشد كه :" زود " !
" خر شدي ؟ نكن درنگ !"
چشم باز مي كنم و باز
خيال رفته است و من
تهي ز حجم گرم تو
و لحظه هاي رنگ رنگ .
کف دستت را می خواهم
که بر گونه ام به لمس بگذاری
و نگاهی از تو که به چشمم بدوزی
و با همان نگاه از حالم بپرسی
بغضم را خواهم شکست
و سرم در سینه ات امان خواهد گرفت . . .
لابه لای این نوشته های بی قرار
پرسه های این قلم برای نقش کردن حرفهای ناله دار
ازپس تمام تلخ
ازپس تمام زخم
در کنار جاده های کُشته دار
از نوشته های مردِ جاگرفته پشت میز
اوکه می نویسد از زخمهای روزگار
ازنگاه مادری به کودکی
یا نگاه کودکی به مادری
درکنار ویترین این مغازه های صدهزار
از میان این همه زباله روزهای قبل عید
کودکی که بازیافت می کند لقمه های کم شمار
از هجوم این همه مسافر غریب
سمت شهرهای خلوت و کناره دار
از اسارت دوماهیِ غریب
توی تُنگِ تَنگِ روزگار
می توان شنید
بوکشید و دید
می توان نوشت
می رسد بهار
می رسد بهار
آتش به عود می زنم و نگاه میکنم
پایین رفتنش را و دود کردنش را به تماشا نشسته ام .
من تا ابد و تا زندهام
گاه و بیگاه یاد آتشی که بر جانم زدی خواهم افتاد.
گاه و بیگاهی که عودی بسوزانم
و در دودش نظاره کنم
لذتی خواهم برد چون تو
لذت سوزاندن و رفتن
لذت برجای نهادن و درسوختن رها کردن .
لذت تماشای دود عود .
مقدمهی دود عود از وب سایت استاد مشکاتیان
آن روزها
روزهای کودکی من
جنگ بود
دشمن بود
خون بود و آتش
از همکلاسهایم که می پرسیدی
همه به اتفاق می خواستند خلبان بشوند .
عینک خلبانی پدرم ٕ تنها ژست نبود
یک آرزوی تمام عیار بود .
.
.
امروز اما
دلم به حال مردی سوخت
که تمام عمرش را داد
تا یک فرود سالم در فرودگاه ارومیه داشته باشد.
افسوس که او امروز چون زنده نیست
پس
مقصر اصلی حادثه است !!
خودکار قرمز را بر می دارند.
خطی می کشند دور تا دور.
به شعاع یک من
بدون تو
به شعاع یک تو
بدون من
این یعنی حریم
مبادا که حرمتی بشکند .
من را محدود می کنند به ظاهر
خیال اما پرنده تر می شود .
پ ن : این ترانهی پویا رو دوست دارم با وجود اینکه فالش می خونه .....
ذره ذره های ابرسیاه متورم از درد .
چکه چکههای باران می شود .
گریه می کنیم
در هم می آمیزیم
من و ابر ،
قطره ها نیز .
اشک و باران .
ابر خالی می شود از تورم
من اما . . .
گاه در توحش هجوم سرخ یادت
و به فراخور هوای هوست
واژگانم آنچنان دگرگون می شود
که بی خود از خود می شوم
خودم می شوم
آنقدر عریان می شوم که تمام بی ادبی خیال
در ادبیاتم نمایان می شود .
مرا خود با تو سری در میان هست وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان وجودم رفت و مهرت همچنان هست
.......
گفتم قلم
گفتی شعر
گفتم زبان
گفتی دل
گفتم تو
گفتی آری من !
.....
از بیهودگی کلام گذشتم و به شعر رسیدم .
از شعر به بی پروایی
و از بی پروایی به لمس تو
در آغوش کشیدنت ممکن شد .
زبان بند آمد و تو شدم .
تو راست گفتی
فقط تو و بعد ازآن هیچ .
از تلاقی نگاه
تا لبخند
تا بوسه
تا بی صدا و سکوت
تا صداهای نفس
تا هرم نفس
تا نفس نفس
راه پیموده ایم
بمان تا تکرار
تا حرارت عشق
تا بی شرمانه ترین تمنای پرشور
تا اوج بمان
پ ن : همین الان بود با ماژیک اسنومان 700 برای خوشنویسی ! روش نوشته بود " الخطاط "
آسمان به من ، به تو نگاه می کند.
تو نیز هاج و واج ،
به من به خویشتن نگاه می کنی .
سالهاست من ندیده ام تو را
سالهاست من ندیدمت ولی ،
دیده می شدی همین کنارها
آن طرف تر از کنار باغچه ،
پشت خاطرات بی شمار "ما".
رد شدی هزار بار بی نشان
از کنار کوچه باغها
می گذشتی از کنار خانه ام
بی خبر بدون ردپا...
بیا کنارم بنشین .
می خواهم از کار و بارم بگویم .
از کسادی بازار با تو بودن
از رونق تنهائی هایم در این روزها
از قسطهای عقب مانده بوسه هایی که به هم بدهکاریم
از تورم این بغض در گلو مانده ام
از ناپایداری در سهامی که از تو برای خودم متصور شدم
از افت قیمت من پیش چشمهایت
از ورشکستگی قلبم
بیا و دستم را بگیر
رکود بی سابقه ام را ببین
بیا که وامدار توام .
درتندبادی که رویای بوسیدنت برپا میکند
کوچکترین ذره ای هستم که که بی پروا جابجا می شوم .
رنگ می گیرم از سرخی وسوسه
و می جوشم از داغی خیال.
هرجا که باران بارید ،
هرجا که دریا بود ،
هرجا که لبها بوسیدنی بود .
تو را به یاد آوردم .
شب بود و صدا بود
لبهای تو روی گوشم ،
و من نیز ،
.
.
تنها صدا بود و از صدایت همه چیز پیدا بود، حتی رایحه ی دهانت نیز.
حرفهایت بوی لذتهای فراموش شده می داد
و تو گفتی که دهانم بوی هزاران آرزوی دست نیافتنی می دهد .
لامسه نبود و حتی دیدار نیز .
فقط صدا بود
و از صدا همه چیز پیدا بود .
در پشت پرده ی این همه رفاقت ، مردانگی هایم را نمی توانم پنهان کنم
که تو در پشت پرده ی این همه صداقت زنانگی هایت را گاهی
مرد نباشم اگر نگاهت کنم
و دلم نلرزد
و چشمم نبیند
و بپوشد
و بگذرم
مثل همیشه
آزرده می شوم از دردهای پی در پی
افسرده می شوم بی تداوم نور
سمت تلاقی امید با دلم هیچ چیزی پیدا نیست
افق ، یکدست و بی سراب
نه حتی خشم ،
نه حتی گریه ،
نه گلایه ای از تو و نه دیگران حتی !
درانتظار ضربهی آخر ،در انتظار مرگ
من نقطه می شوم .
تو برو سر ِ خطی که سفید است .
من از این چار دیواری
ندارم هیچ شکوائی
زمستان رفت
سرما نیست،
می دانم.
ولی ترس است از سرما
و یا از نوع A
از آنفولانزا.
که در هر حال
" به اکراه آورد دست از بغل بیرون "
اگرچه سخت و سوزان نیست
سرما رفت ،
زمستان نیست .
ولی سرها همه اندرگریبان است .
پ ن : چند روز نیستم .
امروز انگار :
خوشرنگ تر از برگهای خیس شمعدانی دیشب
خوش نفس تر از دامنه های نور آباد
خوش اندام تر از گلدان داوودی ایوان خانه مان
یا حتی شمشادهای دور دفتر کارم
خوش طعم تر از گیلاس درشت دانه ی مشهدی که تابستان خریدم .
خوش بو تر از خاکهای باران خورده ی تپه طاق
نرم تر از قاصدکهای گیسوم
خوش پیچ تر از چالوس
آبی تر از آسمان عسلویه
و تن داغ تر از ماسه های خور می بینمت .
من چشمهایم را شسته ام .
بیا نزدیکتر ببینم
بیا ..........
کمرنگ شدم این روزها....
راست گفتی .
اما نمی پرسی من رنگ از کجا می گیرم ؟
سرخ گونه ای بود
سرخ لبی
بوسه ای می داد
رنگ و آبی
تب و تابی
رفت .
کمرنگ شدم ،
بی رنگ شدم .
پ ن : تاریخ رو اشتباه زدم .
در درونم یک نفر عربده می کشد ،
هوار می زند .
نعره می کند اما ،
من بی توجه .
چهره ام متبسم و آرام .
میخندم به او
به تو
به همه
.
.
من هنوز هم تحمل دارم .
من هنوز هم نفس دارم .
بچرخ تا بچرخیم . . . .
بخواب نازنینم بخواب !
آسوده بخواب که پاهایت سائیده اند ،
از سایش راه رفتن در این راه دشوار .
لختی بخواب که فرصت کوتاه است .
چه زود خواهد رسید زمان بیداریت ،
وقتی که شمارنده ی بی رحم زمان با صدای زنگش ،
و یا آفتاب با ذرات سوزانش
آرامشت را پاره پاره کنند
و راهپیمایی هر روزه ات را برایت هدیه بیاورند .
تو به من قول بده این شبها
ذره ای برف نبارد !
و اگر هم بارید ،
دانه هایش دور کم نور چراغ کوچه رقص برپا نکنند .
تو به من قول بده هیچکسی موقع برف ، پک به سیگار وصالی نزند ،
سر راهم این شبها
مردمی بی برفند ،
قول بده هیچ زن و مردی هم
وقت پائیز وداع
پنجه در پنجه ،
لب داغ هم را با هوس گاز نگیرند ، نکشند !!
پ ن :
موندگار باشی عزیزم ، ای عزیزترین غریبه
حیف که عشقمون تو این شهر ، واسه مردمش عجیبه
حرمت گرمی دستات ، یاد دست من می مونه
یادگار مونده هنوزم ، یادگاریات تو خونه
تو نجیب ترین رفیقی ، میون مردم این شهر
گرچه تهمته که آخر ، رو پیشونیمون میمونه