جمعه

چقدر برای اینکه این روزها به راحتی راه برویم و به راحتی حرف بزنیم خون داده ایم و خون دل خورده ایم . از آن روزنامه چی دوران مشروطه تا خونهایی که در سالهای سلطنت پهلوی ریخت و آدمهایی که در حصر و زندان و خفقان ماندند و مانده اند.

دوستی میگفت چرا باید رای داد ؟ نمی دانستم برایش از رای دادن به عنوان یک وظیفه نام ببرم یا یک حق ؟ این روزها بیشتر به این فکر می کنم که رای دادن برخلاف تصورمان وظیفه نیست . یک حق است .

بیشتر از همه از هیجانهای مردم دلخونم این روزها . شاید همه به دنبال آفرینش یک حماسه ی سیاسی هستند !

بله ما ملت حماسه سازی هستیم اما تجربه های کوچک و بزرگ تلخی که داریم نشان دادند که حماسه هایی که فاقد شعور و تشخیص باشند چند سال بعد مارا انگشت به دهان و آچمز خواهد کرد .

بی رو دربایستی و بی تعارف بگویم بی هیچ ترسی و  هیچ ملاحظه ای :

خوشحالم ازاین که در درودیوار شهرم رنگ به رنگ و طیف به طیف عکسهایی را می بینم که نه مطلقاً اما نسبتاً آرای سیاسی و فکری طیفهای متعددی را تبلیغ می کنند .

شاید کسی فکر نمی کرد بعد آن روزهای سیاه 4 سال پیش عکس سیدمحمد خاتمی را بتوان روزی بر درو دیوار این شهر دید . اگرچه در سایه اما ....

این یعنی میتوان به همه چیز امیدداشت و می توان هنوز هم به این شهر خون تزریق کرد . اما آنچه باعث شد این جمله ها را بنویسم ترسم از هیجانیست که این روزها شعورمان را در سایه ی خودش کمرنگ می کند . دوست دارم بازهم بنویسم که رای دادن در این روز و هر روز و در هر جای دنیا یک وظیفه نیست . یک حق است. ساده اندیشی است که در گوشمان فرو کنند اگر رای ندهیم دشمن تهدیدمان می کند . هر بیگانه ای می داند که خریت محض است که حتی به خاک این مرزوبوم فکر کند و ما این را از سربه داران خراسان تا دلواریهای بوشهر وتا جنگ هشت ساله با عراق نشان دادیم  .

 امروز و درسایه ی این همه خون دل خوردن برای این روزهای سخت من از حق خودم برای یک رای استفاده می کنم . نه برحسب وظیفه که بر حسب تشخیص و شعور . چرا که درقبال آن مسوولم . شما هم در کمال آرامش همراه شوید . بفرمایید اول کمی فکر کنیم .

خون دادن یا ندادن ، مسئله این است.

سکانس اول : همیشه از خون دادن می ترسیدم . اصن تا حدی که از دیدن آرم سازمان انتقال خون هم یاد کیسه ی خون می افتادم . یه قراردادی دارن این آقایون با سازمان ما که هرماهی یک بار میان اینجا برای دریافت خون . امروز صبح تا حالا که همکارا یکی یکی میرن یه کرمی به .... نم افتاده بود که برم و خون بدم . تا نیم ساعت پیش که تقریبا ً دیگه راضی شدم . فرزام هم بدتر از من . (کلاً مردای مرداد توی هر سن و سالی به طرز مزخرفی به هم شبیهن . ) خلاصه در اوج خریت مطلق تصمیم کبری گرفتیم برای رفتن و دادن خون .

سکانس دوم : به سمت بهداری میریم و همزمان از احتمال غش و ضعف کردن خودمون بعد از دادن دو مثقال ناقابل خون تعریف می کنیم و می خندیم . حمید محمدی (هیکل آه . توپ . قهرمان پاور لیفتینگ ) درحالی که یه بسته خوراکی به دست زخمی راستش گرفته  و بادست چپ پنبه ای  روی زخم دست راستش فشار میده  و لباس کار مچاله اش  روی ساق دستش افتاده درحال برگشت بود. به ما میخنده و میگه آخرش راضی شدین .

سکانس سوم : دم در اتاق خونگیری سه نفر روی تخت خوابیده و با مشت یه چیزی رو که هیچی نیست و خیالیه می مالن ( گویا باید دستاتو هی مشت کنی و هی واکنی )  بغل دستشونم یه کیسه قرمزه که شیلنگ خون از دست طرف میاد تو کیسه .به چشای فرزام که نگاه می کنم بدتر از خودمه . تقریباً زردکردیم هردو .

 به یارو میگم :" فرم از کجا بگیریم ."

طرف با لهجه ی موبارکه ای ( شهرمبارکه  ) میگه : "دیگه ضفظ کردیم . تا دهه چار " ( یعنی دیگه تا دهم تیر خون نمیگیریم .) من و فرزام از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیم یا یه همچی چیزی . البته هردوتامون اونجا اظهار ناراحتی می کنیم .

سکانس چهارم : توی این فکرم که دهه چار میرم خون بدم یا نه ؟


پ ن : قرمز کزدن این همه خون چقدر سخت بود . بلاگفا یه فکری واسه ویرایشگرت بکن . 

عاشقت هستم تا باشم

من خود منم 

نه امتداد یک عشق 

نه تکرار آن 

من نیاز تو به عاشق ماندنم 

نه نیاز تو به داشتن ناداشته ها 

من خودم هستم 

تا همیشه عاشقت 

من خود منم 


پس از ماهها خفگی

گاه و بی گاه شک می کنم به این هوا که هست یا نیست 
وقتی گلویم را چیزهایی سخت تر از بغض می فشارد
گوشه 
گوشه 
گوشه ی دلم تمناییست بی پاسخ و محروم  
خفته و بیدار  
نخفته 
بیدار 
و به گوشه ی چشمی بیدارتر 
و بغضی که می فشارد گلو را 
نه
بغض که چیزی نیست 
چیزهایی سخت تر از بغض که می فشارد گلو را 
من کماکان محروم از همه ی آنچه باید .