من و رنگ , من و پاییز , من و یادگار استیو جابز ...











آتش به عود می زنم و نگاه میکنم
پایین رفتنش را و دود کردنش را به تماشا نشسته ام .
من تا ابد و تا زندهام
گاه و بیگاه یاد آتشی که بر جانم زدی خواهم افتاد.
گاه و بیگاهی که عودی بسوزانم
و در دودش نظاره کنم
لذتی خواهم برد چون تو
لذت سوزاندن و رفتن
لذت برجای نهادن و درسوختن رها کردن .
لذت تماشای دود عود .
مقدمهی دود عود از وب سایت استاد مشکاتیان

ذره ذره های ابرسیاه متورم از درد .
چکه چکههای باران می شود .
گریه می کنیم
در هم می آمیزیم
من و ابر ،
قطره ها نیز .
اشک و باران .
ابر خالی می شود از تورم
من اما . . .
از تلاقی نگاه
تا لبخند
تا بوسه
تا بی صدا و سکوت
تا صداهای نفس
تا هرم نفس
تا نفس نفس
راه پیموده ایم
بمان تا تکرار
تا حرارت عشق
تا بی شرمانه ترین تمنای پرشور
تا اوج بمان
پ ن : همین الان بود با ماژیک اسنومان 700 برای خوشنویسی ! روش نوشته بود " الخطاط "
به بهانه ی یک کار بانکی و اداری دیروز با کمی تاخیر رفتم سرکار. قرار بود امید (یکی از دوستان ) روبروی هتل پل بیاد دنبالم . کمی زود رسیدم . صبح زود و زنده رود که علیرغم گرمای تابستان هنوز کمی آب رو به چشم می بینه .
حسرت همراه نداشتن دوربین باهام بود تا اینکه یادم اومد : " دربیابان لنگه کفش کهنه ...." موبایل رو گرفتم دستم و شروع کردم .
این ها شاید گوشه ای از زنده رود زیبا باشه .

سایه ی خودم روی سنگفرش سی و سه پل



پ ن : به لطف دعای دوستان و مرحمت جناب پروردگار مادرم بهتره . از دوستانی که لطف داشتن ممنونم .





عکسها کمی سنگین است ، پوزش بنده را بپذیرید .


گاهی این روزا حس و حالهای خوشی برای نوشتن بعضی چیزها هست اما فرصت و زمان به من مجالی نمی ده .
گاهی پشت فرمون چیزهایی به ذهنم می رسه که فکر می کنم ارزش نوشته شدن اینجا رو داره ولی خب این روزها خیلی ذهنم پرته . یادم می ره و توی ذهنم نمی مونن .
چندتائی عکس دارم . هرچی سعی می کنم نمی تونم توی فتوبلاگم درجشون کنم .
اوضاع اینترنت روز به روز داره بدتر میشه ..........
اصلا فتوبلاگ فیلتر شده گویا .........
چه عرض کنم .
کم کم دارم می رم تو فکر مهاجرت از بلاگفا به بلاگسپات .


الان نزدیک دو ساله که بی هیچ چشمداشتی فقط داری گل می دی . فقط گاهی آب ریختم پای ریشه هات . نه بزرگ شدی و نه کوچک . همین برگهای زردت فقط ریختند و دوباره جوانه زدی و سبز شدی . همین .
ممنونتم که رنگ عشق داری ..........
بخواب نازنینم بخواب !
آسوده بخواب که پاهایت سائیده اند ،
از سایش راه رفتن در این راه دشوار .
لختی بخواب که فرصت کوتاه است .
چه زود خواهد رسید زمان بیداریت ،
وقتی که شمارنده ی بی رحم زمان با صدای زنگش ،
و یا آفتاب با ذرات سوزانش
آرامشت را پاره پاره کنند
و راهپیمایی هر روزه ات را برایت هدیه بیاورند .


همیشه همینطور بودم ، نمیدانم این عیب است یا حسن ، بزرگ دیدن چیزهای کوچک . این را نمی دانم عیب است یا حسن . اینکه چیزهایی را که به چشم نمی آید خیلی درشت و واضح می بینم و گاهی مجبورم خودم را جر بدهم تا به دیگری بفهمانم که چنین چیزی هست و مهم هم هست . اما آن طرف دیگر این قضیه این است که چیزهای بزرگی را کوچک می بینم و این خیلی عیب است . . . .

نمی دانم این پست و عنوانش به این عکسی که با موبایل گرفتم ربطی دارد یا نه اما این جانوری را که نمی دانم چیست وقت رد شدن از این در دیدم . دری که باز بود و نیازی هم به دست زدن به دستگیره اش نبود . نمی دانم چه نوع حشره ای بود اما بشدت شبیه یک هواپیما بود .
تو به من قول بده این شبها
ذره ای برف نبارد !
و اگر هم بارید ،
دانه هایش دور کم نور چراغ کوچه رقص برپا نکنند .

تو به من قول بده هیچکسی موقع برف ، پک به سیگار وصالی نزند ،
سر راهم این شبها
مردمی بی برفند ،
قول بده هیچ زن و مردی هم
وقت پائیز وداع
پنجه در پنجه ،
لب داغ هم را با هوس گاز نگیرند ، نکشند !!
پ ن :


موندگار باشی عزیزم ، ای عزیزترین غریبه
حیف که عشقمون تو این شهر ، واسه مردمش عجیبه
حرمت گرمی دستات ، یاد دست من می مونه
یادگار مونده هنوزم ، یادگاریات تو خونه
تو نجیب ترین رفیقی ، میون مردم این شهر
گرچه تهمته که آخر ، رو پیشونیمون میمونه

پ ن : عکسش وا نمیشه انگار
اینم متنش : مثل صدای تک تک / چک چک باران روی چتر ، روی سقف سرم . روی مغزم . روی افکارم می زنی . می خواهی داخل شوی . آهای ، از من نخواهید مقاومت کنم . او اینجاست . در تمام افکارم
گذری رد می شدم ، دوسال پیش بود. چند وقتی بود که دلم می خواست به بهانه ای بروم داخل و سلام و علیکی بکنم . شال گردنش فصل سرما دور گردنش بود ، سازی نیمه آماده را توی دستش گرفته بود و سمباده می زد . پرداخت می کرد . چشمم که به سه تار می افتاد دلم میلرزید . همیشه ازصدای سه تار واقعا یه جورائی می شدم . همسن و سال بودیم . آمدم از جلوی کارگاهش رد شوم که دیدم لبخندی زد و نگاه کرد . شیشه ی ماشین را پائین دادم و ایستادم .
- خسته نباشید .
- قربان شما درخدمت باشیم .
انگار دنبال بهانه ای می گشتم و بهانه را بدست آورده بودم . ماشین را پارک کردم و رفتم داخل . می خندید . رفتارش مثل پیرمردها بود . دولا دولا چارپایه ای گذاشت و نشستم . در و دیوار پر بود از عکس و شعر و نوشته . از استنلی کوبریک گرفته تا علی حاتمی و ابوالحسن صبا ، قفسه ها هم مجله فیلم و سینما و کتابهای عکاسی . از حال و احوالش پرسیدم . تحصیلات . . . .
- دیپلم عکاسی دارم .
- چرا عکس نمی گیری .
- مخارج ، دوربین خوب ، . . . .
یه همچین چیزهایی را بهانه کرد . و عکسهایش را برایم آورد . بخشی از کارهایش بینظیر بود . تمام چاپ دستی . سیاه و سفید . انگار همان چیزی را که می خواستم یافته بودم . دوستی که متولد مرداد بود . سازنده ی سه تار . تازه بعد از یکی دوروز فهمیدم که این آقای علی میرزائی برادری دارد به نام امیر مسعود میرزائی که همان نوازنده ی معروف سنتور است . مضراب می سازد و پرویز مشکاتیان ( خدا رحمتش کنه یادم نبود که مرد ) با مضرابهای میرزائی می نوازد . این آقا وقتی به سه تار زخمه می زند هیچ تفاوتی با مضراب عبادی ندارد . همان طنین و همان ویبره ها و همان فشارهایی که عبادی با انگشت روی صفحه می آورد با همان مهارت مسعود میرزائی می آورد و می نوازد .
پاتوق پنجشنبه و جمعه های من همان کارگاه کوچک علی شد. از علی ساز خواستم . بهانه می کرد .
- بزار چوب خوب گیر بیارم ، صفحه ی خوب گیر بیارم . . .
من اما اراده ام بیش از اینها بود که با حرفهای علی از میدان بیرون بروم . با مسعود مشورت کردم .
- برو پیش امیری .
- زنگ میزنم هماهنگ می کنم . با علی برو جلسه ی اول . جمعه برو .
از من گیر دادن و از او بهانه کردن . ولی من تصمیمم جدی بود . دوستانش را مثال می زد که هرکدام سه تار خردیدند و مدتی هم کلاس رفتند و نزدند . الان گوشه ی خانه هاشان سازشان خاک می خورد . خلاصه ی کلام که یک کاسه ی 9 ترک را که کس دیگری آماده کرده بود و کمی هم لوچ بود به نیت من به دست گرفت . وقتی سیم انداخت صدایش خیلی کر بود . اما خیلی جمع و جور بود ، کاسه ی کوچک و ساز تو دل برو . جمعه شد و با همان ساز رفتم سر کلاس .
امیری جوان بود / هست . امیر مسعود امیری . قد بلند و خوش سیما و خوش صدا ، استاد آواز در مکتب خانه ی شیدا دو هفته ای یکبار میاید اصفهان . تند خو اما هنرمند . به ساز خیلی ایراد گرفت . ساز را مسعودمیرزائی از من گرفت و صفحه را دوباره تراشید . چند نقطه را هم با دیاپازون گذاشتن تعیین کرد و روی صفحه سوراخ زد . چند روز بعد هم دوباره خرک را عوض کرد و کمی بلند تر گرفت . صدا باورنکردنی شد . باورم نمی شد این همان ساز باشد و امیری هم وقتی دو هفته ی بعد رفتم کلاس باورش نمی شد که این همان ساز باشد .
هنوز هم که بعد از این مدت می روم کلاس وقتی ساز را میگیرد که کوکش را چک کند چند دقیقه ای میزند و بعد نگاه می کند و با اکراه پس می دهد . از آن روز بیش از یکسال گذشته است . دوستی من وعلی کم و بیش همچنان هست .

امروز بعد از این مدت عزمم جدی تر شده . روزهای زیادی در راه است ، ردیف میرزا عبدالله را از ماهور شروع کردیم و زدیم :
درآمد ، کرشمه ، مقدمه ی داد ، داد ،خسروانی ، خاوران ، دلکش ، 4 مضراب و فرود . . . .
مرغ سحر ، چارپاره و چیزهایی هم پراکنده از این دست .
آنقدر که در آغوش کشیدن این چوب خشک و سیمدار آرامش بخش است فکرنمی کنم بتوانم کنارش بگذارم . حتی اگر زدن ردیف میرزا عبدالله سالها طول بکشد .

پ ن : تقریبا نیمه شبه . سکوت و چشمهای خسته و صدای فن این اسباب بازی این روزهای ما و شماست . کاش می شد کمی بیشتر بیدار ماند . خواب مجالم نمی دهد و می روم .






توضیح : تمام عکسها مربوط به مقبره ی شیخ صفی الدین اردبیلی می باشد ( اردبیل)

مادر می پخت و دختر می فروخت !!!




پ ن : دخترک نان حلوائی می فروخت . عکس دوم مقبره ی شیخ صفی الدین اردبیلی ، عکس سودم انعکاس قیافه ی ناموزون من در یک تابلوی برنجی به زبان انگلیسی که به دیوار مقبره زده بودند ، عکس آخر گردنه ی حیران در نزدیکی اردبیل .
شب چهارشنبه از مسیر اتوبان کاشان از اصفهان به سمت تهران و پنج شنبه صبح هم به سمت رشت حرکت کردیم . ناهار رستوران حسن رشتی ( باقالی قاتوق ، میرزاقاسمی ، کباب کوبیده و . . . همراه با زیتون پرورده و مخلفات )
شب انزلی و صبح فردا به سمت آستارا . ناهار جنگل گیسوم جوجه کباب . شب آستارا . صبح صبحانه گردنه ی حیران کره ی محلی و عسل . ناهار اردبیل کبابی حاج مالک . شام سرعین کباب شیشلیک . صبحانه فرداش کله پاچه . ناهار دیزی . شام کباب برگ . صبحانه توی راه پنیر و سنگک در سراب . . . .
خلاصه فقط خوردیم . ضمنا یه آب گرم هم برای اولین بار رفتم . سبلان . شمام اگر رفتین سرعین حتما برید همین جا . انگار از بقیه جاها تمیز تره .









دوروز مهمان ما بود و امروز خبر دادند که مرده . . .





پ ن : غم !!!
حضور در آرامگاه ابدی سهراب سپهری برای اولین بار مرا منقلب کرد . بی اختیار اشکهایم می ریخت و این نوشتار از همان لحظه ها در ذهنم نقش بسته است .



از صحن شستشوی قالی خونین
از حوض آب
از پله های بلندی که ساختند
لزران عبور کرده ام و
هم " نرم "
هم" آهسته " ،در سکوت
از ترس آنکه "مبادا " صدای پا
آزرده سازدت
و مبادا که بشکند
آن "چینی " هزاربند شکسته
" سراغ " تو آمدم .
خوش خلوتیست !
سنگی سیاه به رنگ غبار مرگ
تصویر تو کنار چشمه ی اشکی که ریختیم
مبهوت مردمان به سراغ تو آمدند
حیران از این همه " تنهایی " تو اند .
اینجا سکوت مطلق تو عرصه ی حضور
اینجا سبک شدن من
کمی شعور !
پروانه های خیالم کنار تو
از دانه های انارت کنند عبور . . .





خوانسار - گلستانکوه
همیشه عاشق سفر بودم . عاشق رفتن . وقتی می روی قدر برگشتن را به دست می اوری . برای رفتن بهانه لازم نیست . اما برای برگشتن همیشه بهانه هست . بیشتر از همه لحظه ی شروع سفر را دوست دارم . آن زمانی که از خانه بیرون می روی . از ساعتهای پیش رو هیچ خبری در دست نیست . نمی دانی چه می شود . همیشه وقتی لحظه ی حرکت آب و روغن ماشین رو می بینم . و درب کاپوت رو می بندم و پشت رول می نشینم حس سبکی و راحتی می کنم . احساس می کنم هیچ اختیاری ندارم . هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست و باید رفت و دید که چه اتفاقی خواهد افتاد . باید رفت و رفت و رفت . . .
این لحظه ها هیچ وقت تا بیرون رفتن از شهر به هیچ موزیکی گوش نمی دم . حتی رادیو رو روشن نمی کنم . دلم می خواد این لحظه با سکوت کم نظیرش دوام بیشتری داشته باشه .
مسیر رفتن و برگشتن رو روی نقشه رنگ زدم . این مسیر رو از روز دوم فروردین تا هشتم طی کردیم . خدا خواست و سفر دیگری هم چهارشنبه تا جمعه رفتم . عکسهای زیادی گرفتم که برخی رو دیدی و برخی رو هم خواهم گذاشت .. اصفهان تا کاشمر (275 کیلومتری مشهد ) از دل کویر . خسته شدم از رانندگی اما یک تنه دو تا 12 ساعت رانندگی مداوم در دل کویر و زیر باران سیل آسا به شادی جشن پیوند برادرم و همسرش می ارزید . برای خوشبختی شون دعا کنید .

سفر اول
رفت :اصفهان - شهرضا - سمیرم - یاسوج - نورآباد ممسنی - کازرون - جم - عسلویه - بنادر جنوب
برگشت : بندرعباس - حاجی آباد - سیرجان - میبد - یزد - نائین - اصفهان



سفر و چند سوغات ناقابل .
استاد محصصی فرمودند خاک مقدس سفر !!!!!!!!
من گرد و غباری را که از سفر بر شانه هایم بود تکاندم اما این عکس گونه ها هنوز به جاست . . .





اینها کمی از زیبایی هائیست که در این ۱۶۰۰ کیلومتر رانندگی درکش بر من ممکن بود .
باز هم خواهد بود البته به امید حیات




وضعیت اینترنت افتضاحه و نمی شه آپلود کرد ....



ظهر رفتم ناهار (شایدم نهار ) . برگشتن دیدم یه لوله ترکیده . قطره های ریز آب شب تا صبح تن درخت رو به این زیبایی نوازش کرده بود و سرما هم از خجالت هر دو در آمده بود .
به هر حال منظره ی خوبی بود .



پ ن : سه پست برای امروز . پرکار شدیما . فقط امروز سرم خلوته . کسی نمیاد اینجا چرا ؟
آخرین ساعات آدینه هست الان و باید با کسالتی هر چه تمامتر هفته ای جدید را آغاز کنیم .
پنج شنبه و جمعه ای گذشت تکراری تر از هر هفته و لیکن چند ساعتی فرصتی دست داد تا در یک نشست هنری لذت شنیدن آوای خوش موسیقی آذربائیجان را درک کنم . دو عاشق که به قول خودشان " عاشیق " بودند چند ساعتی مردم اصفهان را بهره مند کردند . علیرغم سخت گیری های حراست سالن من نیز چون سایرین مختصر عکس و فیلمی گرفتم . و در نهایت هم به لطف یکی از دوستان موفق به درک حضور و صحبتهای کوتاهی با عاشیق عمرانی شدم . و ساز زیبایش را از نزدیک دیدم . سازی با کاسه ای حجیم تر از سه تار و 10 گوشی و سیم گویا که مثل سلاح روی شانه حمایل می شد . گاهی در اوج نواختن ها استاد گوشش را روی کاسه می نهاد و منظره ای حماسی می آفرید . در پی نوشت امیدوارم بخشهای کوتاهی از فیلم را برایتان بگذارم .
اما۲ عکس .


پ ن : کلیپ تصویری اجرا .






این عکس مال دوهفته پیش هست .
بقایای این گلا پائینه .





بقایای گلهای بالایی

ضد نوری که صبح ها قبل از باز شدن درب محل کار می بینم .

ابراهیم (آبدارچی مهربون و باصفامون )

به به استاد هم دارن می خونن الان (نوا )
چون دلارام می زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار زر فشانند و ما سر افشانیم . . .








وقتی با یک دوست عکاس کنار زاینده رود بروید . تنها کاری که می کنید این است که دوربینتان را بدهید و کناری بنشینید و . . .





بعد از عکسایی که از جک و جونورها گرفت یه عکس هم از ما گرفت !!
علی میرزایی متولد ۱۳۶۱ و فارغ التحصیل عکاسی است . ساکن اصفهان و در حال حاضر مشغول به ساخت سه تار . دوست خوبیست .عکسهای دیگری بهتر از اینها گرفت اما بدون اجازه همینها را میگذارم . عکسش را ندارم .
حال جواد شیردل به ظاهر خوب است . اما هرکس نزدیک می شود مثل مهدی زخمی می شود . هیکلش را می شوریم و کناری می گذاریم .
(اگر مثل من جنبه ندارید این آهنگ را نشنوید چون مشکل از گوش دادن این شروع شد. )

















اگر دماغتان بزرگ است اکیدا توصیه می کنم از نیمرخ عکس نگیرید !!
اگر هم گرفتید در وبلاگتان نگذارید.

پ ن : از دوستان عزیزم که با دایال آپ می بینند عذر می خوام . من تا اونجا که میشه حجم عکسها رو کم کردم و امیدوارم بتونید ببینید .
صبح روز جمعه به لطف یک دوست ( آقای رحمتیان مدرس مرکز آموزش هتلداری و گردشگری اصفهان )همراه با هنرجویان راهنمای اکوتوریسم به منطقه ای رفتیم که لذت چند ساعت گشت در آن هوای دلچسب و نم نم باران آن روز را با شما به اشتراک می گذارم . هرچند از حسن همجواری با دوستان خوبی که انجا یافتم هیچکس به اندازه ی خودم لذت نبرد .
لطفا کمی صبر کنید و همه ی عکسها را ببینید.

قلعه ی شاهزاده ی صفوی .

تنها عکس واضحی که از بزهای کوهی گرفتم .





توی این تصویر هم بزهای کوهی هستند اگر دقت کنید.



چقدر آدمها در برابر کوه کوچکند !!!


زیبایی این محل را با عکس نمی توانم بیان کنم .


کارمند دانشگاه هنر که هنرش بیش از اینها بود .
زمین شناس مهربان و تپل و خوش اخلاقی که با هم درد دل کردیم و گفتیم وشنیدیم و از دوستی با ایشان خیلی خوش حالم . سنگواره ها را تشریح کرد و حکایت خلل و فرج کوه را برایمان گفت .

این سبزه که از دل سنگ روئیده بود به اندازه ی طول یک انگشت قد داشت !!

من به روایت دوربین همسر !!

خودشیفته فراهانی !!!

بز بیچاره به دست گرگهای این پارک پاره شده بود .

امیدوارم لحظه ای لذت این هوای مه آلود و نم نم باران را رسانده باشم .

محیط بان جعفری و آقای رحمتیان دوست ارجمندم .
به هر دو زحمت دادیم .
هوا خیلی خوب است امروز . این غول آهنی فولاد ساز و فضای اطرافش گویا دیشب پاک و تمیز شده از باران .
آنقدر از هوای امروز ذوق زده شدم که از گیت کارت زنی تا دفتر کار را پیاده آمدم (بابا پیاده رو !!!!! چهار قدم بیشتر نیست )
مابقی عکسها اینجاست .








بارانی آمدو اصفهان را شست. اما هزارباران اشک کجا تا دل تفدیده ی من راشوید .
صبح جمعه وقتی ساز ناکوک را بر می دارم که مشق ماهور کنم نزد استادی که به تسکین درد مادیش ماهی دوبار از تهران و مکتب شیدا به اصفهان و وزیری می آید / انگار این اختراع عصر جدید بدجوری خود نمایی می کند . بر میدارم دوربین را اما چه مذبوحانه دلتنگیهایم را پشت این دو پنهان می کنم یکی اختراع غرب و یکی ساخته ی وطن.
مسیر شسته شده . بیرون می زنم اما سر کوچه است که پیر زنی بار به دست دست دیگرش را بلند می کند . دلم می سوزد شاید . ترمز می زنم اما حال شنیدن حرفهایش را ندارم .
"خواهرم از کربلا می آید . می روم دم راهی بچینم و وسایل پذیرایی آماده کنم . بچه ها دست و پای این کارها را ندارند ."
جواب از من نمی آید جز سکوت . پس کام در می کشد و گوشه ای می نشیند تا به مقصدش برسد .
"خیر ببینی !
ان شاالله بری کربلا !"
مزدم را زبانی می دهد و می رود .
مسیر شسته شده . تمیز است . چارباغ را با فریاد و بیات ترک شجریان طی می کنم و ذرات نوری که از لای درختها سر می کشد دوبار ترمز دستی ام را می کشد . وقت برای دیدن امتداد شعاع نور هست . می ایستم .
بازار هنر . که این روزها از بی هنری مردان صنعت ، هنرش آغشته به طلای چینی شده .
و مدرسه ی چارباغ / طلاب کم کمک می آیند . /
و آمادگاه . نه دکتری و نه مریضی . همه جا تمیز و شسته .
میدان انقلاب . دایره ای که نامش یاد سی و سه پل می اندازدم پیش از اینکه یاد سال 57 بیافتم .
تا ساعت ممنوعیت پارک خودرو 1 ساعت مانده . می ایستم . می روم . مشق ماهور و شکسته را می زنم و تمرین جدید .
صدای ایست ضبط استاد و خدا نگهدار .
چیزی عوض نشده در چارباغ . فقط مردم بیشتر می شوند و غار غار اتوبوسهای خسته ی شرکت واحد . نرم می روم تا حاشیه ی زنده رود .
هنوز هم زنده است . اگرچه امسال خشکی را تجربه کرده بود و نفت را . اما می رود تا باتلاق . گاو خونی مقصد خوبی برای زنده رود نیست . رودهای دیگر به دریا و زنده رود ما به باتلاق می ریزد .
آب هست و مردم . که برخی تنها ی تنها . و برخی جفت جفت . نر و ماده در کنار هم . پس از اتمام مشق شب جمعه شاید پیاده روی بد نیست . عده ای راه می روند . عده ای تندتر راه می روند . و عده ای هم لاس می زنند . تفاوت از زمین تا آسمان . مردها بدون استثنا عکس می گیرند .
یا با دوربین عکاسان یا با دوربین همراه . همراه اول و ایرانسل هم فرقی ندارد . اینجا هردو کارآیی دارند . ثبت لحظاتی از زنده بودن مردم !
برخی هم برای ارتزاق از مردم عکس می گیرند اما مثل مشهدی ها اطراف حرم جار نمی زنند . خانم آقا عکس بگیرم ؟
اینجا از کلاه آفتابی و دوربین آویزان به گردن مردهای عکاس می شود انتخابشان کرد برای ثبت فیگورهای خنده دار .
خودشان دهاتی ها را می شناسند و حالت می دهند . استاد هستند برای پرتره های دو نفره .
منهم می گیرم . بی هدف ماشه را می چکانم . نشانه می روم گاهی هم . ثبت می کنم و اینجا می گذارم .












بقیه هم در پست بعدی
پ ن 1 : مطلب جالبی از همکار ارجمندمان آقای محصصی خواندم . اینجاست
پ ن 2 : دوستان مدتی است در کامنتهای خصوصی و عمومی از بزرگ بودن عکسها و ندیدن آنها گله می کنند . این دفعه عکسها را با نازلترین کیفیت زدیم اینجا . فتو شاپ هم دادش در آمد .
این دو تا عکس رو پارسال گرفتم .
یه بار دیگه هم گذاشته بودم . دوستشون دارم .

