من و رنگ , من و پاییز , من و یادگار استیو جابز ...

 

 

 

 

 

 

سلام تا هميشه ...

 

 

عود و دود

آتش به عود می زنم و نگاه میکنم

پایین رفتنش را و دود کردنش را به تماشا نشسته ام .

من تا ابد و تا زنده‌ام

گاه و بیگاه  یاد آتشی که بر جانم زدی خواهم افتاد.

گاه و بیگاهی  که عودی بسوزانم

و در دودش نظاره کنم

لذتی خواهم برد چون تو

لذت سوزاندن و رفتن

لذت برجای نهادن و درسوختن رها کردن .

لذت تماشای دود عود .

 


مقدمه‌ی دود عود از وب سایت استاد مشکاتیان




باران



ذره ذره های ابرسیاه  متورم از درد .

چکه چکه‌های  باران می شود .

گریه می کنیم

در هم می آمیزیم

من و ابر ،

قطره ها نیز .

اشک و باران .

ابر خالی می شود از تورم

من اما . . . 


تا ابد . تا همیشه




فقط همین ...

بمان تا . . .


از تلاقی نگاه 

تا لبخند 

تا بوسه 

تا بی صدا و سکوت 

تا صداهای نفس

تا هرم نفس

تا نفس نفس

راه پیموده ایم 

بمان تا تکرار

تا حرارت عشق 

تا بی شرمانه ترین تمنای پرشور 

تا اوج بمان 



پ ن : همین الان بود با ماژیک اسنومان 700 برای خوشنویسی ! روش نوشته بود  " الخطاط


باز هم اصفهان. . .

به بهانه ی یک کار بانکی و اداری دیروز با کمی تاخیر رفتم سرکار. قرار بود امید (یکی از دوستان ) روبروی هتل پل بیاد دنبالم . کمی زود رسیدم . صبح زود و زنده رود که علیرغم گرمای تابستان هنوز کمی آب رو به چشم می بینه .

حسرت همراه نداشتن دوربین باهام بود تا اینکه یادم اومد : " دربیابان لنگه کفش کهنه ...." موبایل رو گرفتم دستم و شروع کردم .

این ها شاید گوشه ای از زنده رود زیبا باشه .


سایه ی خودم روی سنگفرش سی و سه پل


پ ن : به لطف دعای دوستان و مرحمت جناب پروردگار مادرم بهتره . از دوستانی که لطف داشتن ممنونم . 


از دوربینم در سفر . . .





تاکستانهای کاشمر

 

 

عکسها کمی سنگین است ، پوزش بنده را بپذیرید .

 

فیلم هیچ ساخته ی عبدالرضا کاهانی


بعد از آن همه گرفتاریهای پیش از نوروز و روزهای اولیه ی سال جدید فرصتی فراهم شد که فیلم "هیچ" ساخته ی عبدالرضا کاهانی را ببینم . "هیچ " همانطوری که از نامش می آمد ادعایی نداشت . روایتی مختصر اما عمیق و تیز بینانه از دو مقطع زندگی افرادی فرودست . یا بهتر بگویم تهی دست . مردمانی که واقعی هستند و وجود دارند . آدمهایی که در این فیلم دیدم واقعاً همینطوری حرف می زنند و همینطوری دعوا می کنند و همینطوری طمع می کنند و همینطور هم حماقت می کنند  . شخصیت های فیلم کاهانی همه و همه برای رساندن عمق داستان و تیزبینی های او به خوبی پرداخته شده اند . برخلاف نقدهایی که قبلا خوانده بودم که برخی شخصیت عمه (مرضیه برومند) را قابل حذف می دانستند ، هیچ چیز پرداخت نشده و زبانه داری در شخصیت های این فیلم ندیدم . 
نادر سیاه دره به بیماری جوع (گرسنگی مدام ) دچار است و برای سیر کردن شکمش به هر کاری دست می زند . او که با عمه اش زندگی می کند باسفارش عمه  با زنی دلاک ازدواج می کند که این زن نیز خانواده ی پر جمعیتی دارد . فصل اول یا نگاه اول معرفی نادر و مشکلات او و فصل دوم یا نگاه دوم  تاثیر ورود نادر در زندگی خانواده ی جدیدش را حکایت می کند . 
 


با دیدن این فیلم مطمئن شدم که کاهانی به نوعی وسواس بی حد و حساب در کارش مبتلاست که برای من دیدن حاصل این وسواسها لذتبخش بود . جزئیاتی که در فیلمش ریز ریز شده بود و ریزه کاری هایی که بازیگران باید انجام می دادند  . از خاموش کردن چراغ مستراح توسط آن زن بعد از آن خنده بازار رفتن عمه بگیرید تا شکلاتهایی که نادر از جیبش بیرون می آورد و روی پیشخوان نگهبانی می گذارد و بعد دوباره بر می داردکه نشان بدهد شدیدا درگیر بیماری جوع است ،  یا درب کمد محقر آرایش دخترجوانی که محکم نمی بندد تا با صدای لولای زنگ زده اش دوباره باز شود و فقر را در کنار دو دلی دخترک از شرایط موجود زندگیش پر رنگتر نشان دهد یا تخمه خوردن وتعارف کردن آن به یکدیگر، حرکات چند بچه که در همه جا وول می خوردند، یا می دوند یا توی حوض آب هستند یا کشتی می گیرند ،  یا با جرات تمام با بیک داستان ، همان مرد گردن کلفت و بد ریخت (مهران احمدی ) شوخی می کنند . من این جزئیات را به خوبی دیدم و از آنها لذت بردم . ضمن آنکه باید بگویم فیلم بیست که از آن به عنوان یک فیلم تلخ یاد می شود در برابر این فیلم یک کمدی است !
یک چیز دیگری که به چشمم خیلی استادانه آمد طراحی صحنه ها بود . وسایل این خانه ها همان چیزهایی بود که در چنین خانه هایی باید باشد . ویترینهای کوتاه که پشتشان آئینه دارد و میزهای کمد داری که وسطشان ویترین دارد و چراغهای قدیمی . قالیچه های کم عرض که کف خانه های محقر شهرستانی ها دیده بودم . رختخوابهای کنار اتاق،  جای یخچال و نوع آن ، این لباسهای در پیت و گشاد . همه و همه نشان می داد که اینها تهی دست هستند . 

بازیها : 
درخشش مهدی هاشمی در نقش نادر سیاه دره مردی که به بیماری خوردن بی وقفه (جوع) دچار است دیدنی است . او به خوبی از پس بازی کردن نقش مردی برآمده که برای سیر کردن شکم همیشه گرسنه اش از هیچ ذلتی فروگزار نمی کند . و همیشه به سیر شدنش امید دارد . فقط وقتی توی مستراح اسیر دست آن مردک لمپن (بیک ) می شود ناله می کند و از وضعیت موجودش شکایت دارد ، در هیچ جایی غیر از این اثری از نا امیدی ندارد اگر چه همراه با خود نکبتی را برای این خانواده به ارمغان آورده است . 
بعد از او بی گمان باید از بازی پانته آبهرام این خانم بازیگر خوب نام ببرم . او نقش یک زن لال را بازی می کند ، نه لال لال  که گنگ ، نیم زبان ، او با صداهای نامفهومی حرف می زند آنقدر واقعی که باور میکنید او همان زن لال است نه آن پانته آ بهرام خوشگل و همیشگی ، برخلاف مهتاب کرامتی که کاهانی برای آنکه یک بازی خاص از او بگیرد مجبور به آن گریم سنگین در فیلم بیست شده بود اینجا پانته آبهرام  بدون آن گریم های سنگین به خوبی از پس بازی نقش و بی زبانی اش برآمده . ضمن آنکه در چند صحنه بسیار خوش درخشیده است. 
مهران احمدی دیگر جزء لاینفک کارهای کاهانی شده است ، او اینجا هم یک وانتی است البته سمسار دوره گرد است که دیگر ذلیل و ضعیف نیست . گردن کلفت و بزن بهادر است. چاق تر شده و مثل همیشه کارش را خوب بلد است . مهران احمدی بازیگری است که به دلیل نداشتن چهره آنچنانی سالهاست دیده نمی شود . به لطف این درخشش های کاهانی او هم دیده شده و این بار هم خوب بازی کرده است . 


احمد مهرانفر را با بازی در آتش بس می شناختم . همان جوان دو جنسی که در دوصحنه بیشتر نبود ، اما به خوبی نقشش را بازی کرد و رفت . درباره ی الی که فیلم کاملی بود و او هم آنجا مثل دیگران کامل بود ، اینجا هم کنار دیگرانی مثل باران کوثری و نگار جواهریان ( که بازیش را همه جا دوست دارم ) صابر ابر با آن گریم عجیب و موهای هویجی  . . .  کم نیاورده است . مهرانفر کارش را با بازی در تلخ ترین صحنه ی داستان به درستی  تمام می کند . بازی درسکوت او در این لحظه اوج کار گروهی این تیم را نشان می دهد و تمام کننده ی داستان است . 

بچه ها : 
کودکی را به تمام معنا به تصویر کشیده اند . بازی بچه ها و شیطنت هایشان شاید نماد کودکی های خود کاهانی باشد ، نمی دانم اما شاید این بچه هایی که می دوند ، توی حوض می پرند ، شیطنت می کنند ، توی اتاق با هم کشتی می گیرند همان کاهانی سی سال پیش است که با هم سن و سالهایش در خانه هایی این چنینی نماد کامل کودک تخس شهرستانی را به تصویر می کشد . 

با اینکه  از اصول حرفه ای سینما و فیلم سازی چیززیادی نمی دانم ، اما سکانسهای طولانی این فیلم  و حرکات دوربین (تراولینگ و کرین ) را به خوبی می فهمم . عمده ی زمان فیلم در یک خانه می گذرد ولی از فضای یک خانه به خوبی استفاده شده . دوربین از توی حیاط و پای حوض گرفته تا توی اتاق و خلوت زنها به همه جا سرک می کشد و حرکت می کند . از سکانس آغاز که این همه طولانی است تا آن صحنه های اخراج نادر از خانه و آن دعوای طولانی که با کرین از بالای درب فرار نادر را نشان می دهد . 

موسیقی : 
من دو دستگاه ایرانی را بیشترنمی شناسم . شور و ماهور . به نظرم صدای تار در عمده این قطعاتی که شنیدم صدای ماهور بود . ضمن آنکه خوشحالم از اینکه کاهانی  در دو فیلمی که دیدم از موسیقی سنتی بهره برده تا انواع دیگر . صدای تار در قطعات استفاده شده (علیرغم سیستمهای صوتی ضعیف و بیمار سینمایی که من در آن فیلم را دیدم ) همان حزن و همان شادی کمرنگ  ایرانی را همراه خود داشت . 
 

در کل باید بگویم " هیچ " فیلم بسیار تلخی است که در بینابین آن  گاهی شما به حرفهای زننده ای که بازیگران جنوب شهری می زنند می خندید . عین واقعیت جاری در جنوب شهرها.  نمی دانم کاهانی که تجربه ی عدم اکران فیلمهایش را دارد چطور این خطر را به جان خریده و استفاده از کلمات مبتذل را چاشنی دیالوگها کرده و البته عدم شرکت این فیلم در بخش مسابقه ی جشنواره ی فجر هم ناشی از همین ریسک کردن وی بود. قطعا این فیلم با حضورش در بخش مسابقه می توانست لااقل در سه چهار مورد کاندید باشد . اما خوشحالم که تیم ممیزی از پاره پاره کردن این فیلم دست برداشت و اجازه اکران داد . باید به عبدالرضا کاهانی به خاطر این روند صعودی کارهایش تبریک گفت و برایش آرزوی توفیق کرد . این توفیق کاهانی در تصویر کردن زندگی واقعی مردمان ضعیف جامعه نشان می دهد او نیز از همین طبقه برخواسته است .به نظرم می رسد او روزهای سختی را پیش رو داشته باشد ، روزهایی که توقع منتقدان و مخاطبان آنقدر بالا رفته باشد که پذیرش هر فیلمی را از او نداشته باشند و او هم مثل هنرمندان متعهد دیگر این مرز و بوم مشکل امرار معاش پیدا کند. در روزگاری که سلیقه ی عمومی جامعه به سمتی رفته که روزهای اول سال نو ترجیح می دهد "پوپک و مش ماشالله " را ببیند تا "هیچ "‌را ، شاید بهتر باشد افرادی مثل او در این کشور به سینما فقط به چشم هنر بیاندیشند تا هنرصنعتی که ابزار درآمد نیز هست و براین اساس باید به فکر درآمدی دیگر غیر از سینما باشند.  این را نیز می دانم که اگرهمین روند رو به جلو را طی کند موفقیتهای هنری بیشتری پیش رویش خواهد بود . 



نقالی و شاهنامه خوانی

گاهی این روزا حس و حالهای خوشی برای نوشتن بعضی چیزها هست اما فرصت و زمان به من مجالی نمی ده .

گاهی پشت فرمون چیزهایی به ذهنم می رسه که فکر می کنم ارزش نوشته شدن اینجا رو داره ولی خب این روزها خیلی ذهنم پرته . یادم می ره و توی ذهنم نمی مونن .

چندتائی عکس دارم . هرچی سعی می کنم نمی تونم توی فتوبلاگم درجشون کنم .

اوضاع اینترنت روز به روز داره بدتر میشه ..........

اصلا فتوبلاگ فیلتر شده گویا .........

چه عرض کنم .

کم کم دارم می رم تو فکر مهاجرت از بلاگفا به بلاگسپات . 


 

ممنونم که هنوز ...

 

الان نزدیک دو ساله که بی هیچ چشمداشتی فقط داری گل می دی . فقط گاهی آب ریختم پای ریشه هات .  نه بزرگ شدی و نه کوچک . همین برگهای زردت فقط ریختند و دوباره جوانه زدی و سبز شدی . همین .

ممنونتم که رنگ عشق داری ..........

 

 

 

روی موبایلم برف می بارد !!


شب نوشت

بخواب نازنینم بخواب !

آسوده بخواب که پاهایت سائیده اند ،

از سایش راه رفتن در این راه دشوار .

لختی بخواب که فرصت کوتاه است .

چه زود خواهد رسید زمان بیداریت ،

وقتی که شمارنده ی بی رحم زمان با صدای زنگش ،

و یا آفتاب با ذرات سوزانش

آرامشت را پاره پاره کنند

و راهپیمایی هر روزه ات  را برایت هدیه بیاورند . 



بی ربط : 

داستان ذره بین من

همیشه همینطور بودم ، نمیدانم این عیب است یا حسن ، بزرگ دیدن چیزهای کوچک . این را نمی دانم عیب است یا حسن . اینکه چیزهایی را که به چشم نمی آید خیلی درشت و واضح می بینم و گاهی مجبورم خودم را جر بدهم تا به دیگری بفهمانم که چنین چیزی هست  و مهم هم هست . اما آن طرف دیگر این قضیه این است که چیزهای بزرگی را کوچک می بینم و این خیلی عیب است . . . .


نمی دانم این پست و عنوانش به این عکسی که با موبایل گرفتم ربطی دارد یا نه اما این جانوری را که نمی دانم چیست  وقت رد شدن از این در دیدم . دری که باز بود و نیازی هم به دست زدن به دستگیره اش نبود . نمی دانم چه نوع حشره ای بود اما بشدت شبیه یک هواپیما بود . 


تو به من قول بده  (+18 )


تو به من قول بده این شبها 

ذره ای برف نبارد !

و اگر هم بارید ، 

دانه هایش دور  کم نور  چراغ  کوچه  رقص برپا نکنند . 

تو به من قول بده هیچکسی موقع برف ،  پک به سیگار وصالی نزند  ، 

سر راهم این شبها 

مردمی بی برفند ،  

قول بده هیچ زن و مردی هم 

وقت پائیز وداع 

پنجه در پنجه ، 

لب داغ هم را با هوس  گاز نگیرند ، نکشند  !!


پ ن : 


نماز صبح یک کافر . . .



موندگار باشی عزیزم  ، ای عزیزترین غریبه

حیف که عشقمون تو این شهر ، واسه مردمش عجیبه

حرمت گرمی دستات ، یاد دست من می مونه

یادگار مونده هنوزم ، یادگاریات تو خونه

تو نجیب ترین رفیقی ، میون مردم این شهر

گرچه تهمته که آخر ، رو پیشونیمون میمونه 


من نوشت . . .



پ ن :‌ عکسش وا نمیشه انگار 

اینم متنش :‌   مثل صدای تک تک / چک چک باران روی چتر ، روی سقف سرم . روی مغزم . روی افکارم می زنی . می خواهی داخل شوی . آهای ، از من نخواهید مقاومت کنم . او اینجاست . در تمام افکارم

 

ردیف میرزاعبدالله .

گذری رد می شدم ، دوسال پیش بود. چند وقتی بود که دلم می خواست  به بهانه ای بروم داخل و سلام و علیکی بکنم . شال گردنش فصل سرما دور گردنش بود ، سازی نیمه آماده را توی دستش گرفته بود و سمباده می زد . پرداخت می کرد . چشمم که به سه تار می افتاد دلم میلرزید . همیشه ازصدای سه تار واقعا یه جورائی می شدم . همسن و سال  بودیم . آمدم از جلوی کارگاهش رد شوم که دیدم لبخندی زد و نگاه کرد . شیشه ی ماشین را پائین دادم و ایستادم .

- خسته نباشید . 

- قربان شما درخدمت باشیم .

انگار دنبال بهانه ای می گشتم و بهانه را بدست آورده بودم . ماشین را پارک کردم و رفتم داخل . می خندید . رفتارش مثل پیرمردها بود . دولا دولا  چارپایه ای گذاشت و نشستم . در و دیوار پر بود از عکس و شعر و نوشته . از استنلی کوبریک گرفته تا علی حاتمی و ابوالحسن صبا ،  قفسه ها هم مجله فیلم و سینما و کتابهای عکاسی . از حال و احوالش پرسیدم . تحصیلات . . .  . 

- دیپلم عکاسی دارم . 

- چرا عکس نمی گیری . 

- مخارج ، دوربین خوب ، . . . .

یه همچین چیزهایی را بهانه کرد . و عکسهایش را برایم آورد . بخشی از کارهایش بینظیر بود . تمام چاپ دستی . سیاه و سفید . انگار همان چیزی را که می خواستم یافته بودم . دوستی که متولد مرداد بود . سازنده ی سه تار . تازه بعد از یکی دوروز فهمیدم که این آقای علی میرزائی برادری دارد به نام امیر مسعود میرزائی که همان نوازنده ی معروف سنتور است . مضراب می سازد و پرویز مشکاتیان ( خدا رحمتش کنه یادم نبود که مرد ) با مضرابهای میرزائی می نوازد . این آقا وقتی به سه تار زخمه می زند هیچ تفاوتی با مضراب عبادی ندارد . همان طنین و همان ویبره ها و همان فشارهایی که عبادی با انگشت روی صفحه می آورد با همان مهارت مسعود میرزائی می آورد و می نوازد . 

پاتوق پنجشنبه و جمعه های من همان کارگاه کوچک علی شد. از علی ساز خواستم . بهانه می کرد . 

- بزار چوب خوب گیر بیارم ، صفحه ی  خوب گیر بیارم . . . 

من اما اراده ام بیش از اینها بود که با حرفهای علی از میدان بیرون بروم . با مسعود مشورت کردم . 

- برو پیش امیری .

- زنگ میزنم هماهنگ می کنم . با علی برو جلسه ی اول . جمعه برو .


از من  گیر دادن و از او بهانه کردن .  ولی من تصمیمم جدی بود . دوستانش را مثال می زد که هرکدام سه تار خردیدند  و مدتی هم کلاس رفتند و نزدند . الان گوشه ی خانه هاشان سازشان خاک می خورد . خلاصه ی کلام که یک کاسه ی 9 ترک را که کس دیگری آماده کرده بود و کمی هم لوچ بود به نیت من به دست گرفت . وقتی سیم انداخت صدایش خیلی کر بود . اما خیلی جمع و جور بود ، کاسه ی کوچک و ساز تو دل برو . جمعه شد و با همان ساز رفتم سر کلاس . 

امیری جوان بود / هست . امیر مسعود امیری . قد بلند و خوش سیما و خوش صدا ، استاد آواز در مکتب خانه ی شیدا  دو هفته ای یکبار میاید اصفهان . تند خو اما هنرمند . به ساز خیلی ایراد گرفت . ساز را مسعودمیرزائی از من گرفت و صفحه را دوباره تراشید . چند نقطه را هم با دیاپازون گذاشتن تعیین کرد و روی صفحه سوراخ زد . چند روز بعد هم دوباره خرک را عوض کرد و کمی بلند تر گرفت . صدا باورنکردنی شد . باورم نمی شد این همان ساز باشد و امیری هم وقتی دو هفته ی بعد رفتم کلاس باورش نمی شد که این همان ساز باشد .

هنوز هم که بعد از این مدت می روم کلاس وقتی ساز را میگیرد که کوکش را چک کند چند دقیقه ای میزند و بعد نگاه می کند و با اکراه پس می دهد . از آن روز بیش از یکسال گذشته است . دوستی من وعلی کم و بیش همچنان هست . 



امروز بعد از این مدت عزمم جدی تر شده . روزهای زیادی در راه است ، ردیف میرزا عبدالله را از ماهور شروع کردیم و زدیم : 

درآمد ، کرشمه ، مقدمه ی داد ، داد ،‌خسروانی ،‌ خاوران ، دلکش ، 4 مضراب و فرود . . .  . 

مرغ سحر ، چارپاره و چیزهایی هم پراکنده از این دست . 

آنقدر که در آغوش کشیدن این چوب خشک و سیمدار آرامش بخش است فکرنمی کنم بتوانم کنارش بگذارم . حتی اگر زدن ردیف میرزا عبدالله سالها طول بکشد . 



شبکه ویدئویی خانگی!!!


من آن روزها را ببینید...



وعده ی دونان . . .


پشت درم . باز کن !



پ ن : تقریبا نیمه شبه . سکوت و چشمهای خسته و صدای فن این اسباب بازی این روزهای ما و شماست . کاش می شد کمی بیشتر بیدار ماند . خواب مجالم نمی دهد و می روم .

آخر هفته ای آهنگین .

این روزها را فقط به مشق خواهم پرداخت . 
با همین سازی که کاسه اش چوبیست 
که صدایش زخمیست ....
(عکس از کارگاه سازسازی آقای پیام حکیم . سنتور و قانون را به استادی می سازند )
پی 990 سونی اریکسون هم زمانی عکسهاش تک بود . بگذریم که حالا پیش این گوشی های جدید چیزی نیست . 






چند عکس سوغات سفر 3

 

 

 

 



 توضیح : تمام عکسها مربوط به مقبره ی شیخ صفی الدین اردبیلی می باشد ( اردبیل) 


چند عکس سوغات سفر 2

مادر می پخت و دختر می فروخت !!! 


پ ن :‌ دخترک نان حلوائی می فروخت . عکس دوم مقبره ی شیخ صفی الدین اردبیلی ،  عکس سودم انعکاس قیافه ی ناموزون من در یک تابلوی برنجی به زبان انگلیسی که به دیوار مقبره زده بودند ، عکس آخر گردنه ی حیران در  نزدیکی اردبیل .

چند عکس سوغات سفر 1

سفر خوبی بود ،‌با توجه به خستگی زیاد فکر ی و روحی شدیدا لازم بود . فقط خوردیم و خوردیم و خوردیم . . . 

شب چهارشنبه از مسیر اتوبان کاشان از اصفهان به سمت تهران و پنج شنبه صبح هم به سمت رشت حرکت کردیم . ناهار رستوران حسن رشتی ( باقالی قاتوق ، میرزاقاسمی ، کباب کوبیده و . . .  همراه با زیتون پرورده و مخلفات )‌ 

شب انزلی و صبح فردا به سمت آستارا . ناهار جنگل گیسوم جوجه کباب . شب آستارا . صبح صبحانه گردنه ی حیران کره ی محلی و عسل . ناهار اردبیل کبابی حاج مالک . شام  سرعین کباب شیشلیک . صبحانه فرداش کله پاچه . ناهار دیزی . شام کباب برگ . صبحانه توی راه پنیر و سنگک در سراب . . . . 

خلاصه فقط خوردیم . ضمنا یه آب گرم هم برای اولین بار رفتم . سبلان . شمام اگر رفتین سرعین حتما برید همین جا . انگار از بقیه جاها تمیز تره . 






. . .  از من به سرزمین سپاهان رسان درود.

این خرگوش امروز مرده است !!!

دوروز مهمان ما بود و امروز خبر دادند که مرده . . .


پ ن :‌    غم !!!



یکی گفت :

استفراغ . . .


سهراب - مشهد اردهال

حضور در آرامگاه ابدی سهراب سپهری برای اولین بار مرا منقلب کرد . بی اختیار اشکهایم می ریخت و این نوشتار از همان لحظه ها در ذهنم نقش بسته است . 



از صحن شستشوی قالی خونین

                                            از حوض آب

از پله های بلندی که ساختند

لزران عبور کرده ام و

 

 

هم " نرم "

هم" آهسته " ،‌در سکوت

از ترس آنکه "مبادا " صدای پا

آزرده سازدت

و مبادا که بشکند

                   آن "چینی " هزاربند شکسته

                                                         "  سراغ " تو آمدم .

 

 

خوش خلوتیست !

سنگی سیاه به رنگ غبار مرگ

تصویر تو  کنار چشمه ی اشکی که ریختیم

 

مبهوت مردمان به سراغ تو آمدند

حیران از این همه " تنهایی " تو اند .

 

 

اینجا سکوت مطلق تو عرصه ی حضور

اینجا سبک شدن من

                       کمی شعور !

 

پروانه های خیالم کنار تو

از دانه های انارت کنند عبور . . .

 


کاشان - نیاصر (1)


باتو و بی تو

بی کلام . . .

 

خوانسار - گلستانکوه

 

سفر

 

همیشه عاشق سفر بودم . عاشق رفتن . وقتی می روی قدر برگشتن را به دست می اوری . برای رفتن بهانه لازم نیست . اما برای برگشتن همیشه بهانه هست . بیشتر از همه لحظه ی شروع سفر را دوست دارم . آن زمانی که از خانه بیرون می روی . از ساعتهای پیش رو هیچ خبری در دست نیست . نمی دانی چه می شود . همیشه وقتی لحظه ی حرکت آب و روغن ماشین رو می بینم . و درب کاپوت رو می بندم و پشت رول می نشینم حس سبکی و راحتی می کنم . احساس می کنم هیچ اختیاری ندارم . هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست و باید رفت و دید که چه اتفاقی خواهد افتاد . باید رفت و رفت و رفت . . .

این لحظه ها هیچ وقت تا بیرون رفتن از شهر به هیچ موزیکی گوش نمی دم . حتی رادیو رو روشن نمی کنم . دلم می خواد این لحظه با سکوت کم نظیرش دوام بیشتری داشته باشه .

مسیر رفتن و برگشتن رو روی نقشه رنگ زدم .  این مسیر رو از روز دوم فروردین تا هشتم طی کردیم .  خدا خواست و سفر دیگری هم چهارشنبه تا جمعه رفتم . عکسهای زیادی گرفتم که برخی رو دیدی و برخی رو هم  خواهم گذاشت .. اصفهان تا کاشمر (‌275 کیلومتری مشهد ) ‌از دل کویر . خسته شدم از رانندگی اما یک تنه دو تا 12 ساعت رانندگی مداوم در دل کویر و زیر باران سیل آسا به شادی جشن پیوند برادرم و همسرش می ارزید . برای خوشبختی شون  دعا کنید .

 

مسیر سفر اولم

سفر اول

 رفت :‌اصفهان - شهرضا - سمیرم - یاسوج - نورآباد ممسنی - کازرون - جم - عسلویه - بنادر جنوب

برگشت :‌ بندرعباس - حاجی آباد - سیرجان - میبد - یزد - نائین - اصفهان

 دست فروش بندر خمیر

کمی سوغاتی ( خوردنی نیست )

 

سفر و چند سوغات ناقابل .

استاد محصصی فرمودند خاک مقدس سفر !!!!!!!!

من گرد و غباری را که از سفر بر شانه هایم بود تکاندم اما این عکس گونه ها هنوز به جاست . . .

اینها کمی از  زیبایی هائیست که در این ۱۶۰۰ کیلومتر رانندگی درکش بر من ممکن بود  .

باز هم خواهد بود  البته به امید حیات

 

عکس باز هم

وضعیت اینترنت افتضاحه و نمی شه آپلود کرد ....

 

 

 

 

ظهر رفتم ناهار (شایدم نهار ) . برگشتن دیدم یه لوله ترکیده . قطره های ریز آب شب تا صبح تن درخت رو به این زیبایی نوازش کرده بود و سرما هم از خجالت هر دو در آمده بود .

به هر حال منظره ی خوبی بود .

پ ن : سه پست برای امروز . پرکار شدیما . فقط امروز سرم خلوته . کسی نمیاد اینجا چرا ؟

 

لحظه های آخر آدینه

آخرین ساعات آدینه هست الان و باید با کسالتی هر چه تمامتر هفته ای جدید را آغاز کنیم .


پنج شنبه و جمعه ای گذشت تکراری تر از هر هفته و لیکن چند ساعتی فرصتی دست داد تا در یک نشست هنری لذت شنیدن آوای خوش موسیقی آذربائیجان را درک کنم . دو عاشق که به قول خودشان " عاشیق " بودند چند ساعتی مردم اصفهان را بهره مند کردند . علیرغم سخت گیری های حراست سالن من نیز چون سایرین مختصر عکس و فیلمی گرفتم . و در نهایت هم به لطف یکی از دوستان موفق به درک حضور و صحبتهای کوتاهی با عاشیق عمرانی شدم . و ساز زیبایش را از نزدیک دیدم . سازی با کاسه ای حجیم تر از سه تار و 10 گوشی و سیم گویا که مثل سلاح روی شانه حمایل می شد  . گاهی در اوج نواختن ها استاد گوشش را روی کاسه می نهاد و منظره ای حماسی می آفرید . در پی نوشت امیدوارم بخشهای کوتاهی از فیلم را برایتان بگذارم .


اما۲  عکس .

پ ن : کلیپ تصویری اجرا . 

 

عکس با موبایلم

 

این عکس مال دوهفته پیش هست .

بقایای این گلا پائینه .

بقایای گلهای بالایی

ضد نوری که صبح ها قبل از باز شدن درب محل کار می بینم .

ابراهیم (آبدارچی مهربون و باصفامون )

 

لابه لای عکسای پارسال

داشتم دنبال یه چیزی توی کامپیوترم می گشتم عکسای پارسال رو دیدم . عکسایی مربوط به کوه صفه زمستان پارسال . چند تا عکس گربه بود که اینجا نگذاشته بودم . عکسهای مربوط به برج هم از خیابان سروش اصفهان هست . نیمه شبی در کوچه ای خلوت .

به به استاد هم دارن می خونن الان (نوا )

چون دلارام می زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم 

دوستان در هوای صحبت یار زر فشانند و ما سر افشانیم . . .

 

 

 

 

علی میرزایی

 

وقتی با یک دوست عکاس کنار زاینده رود بروید . تنها کاری که می کنید این است که دوربینتان را بدهید و کناری بنشینید و . . .

بعد از عکسایی که از جک و جونورها گرفت یه عکس هم از ما گرفت !! 

 

علی میرزایی متولد ۱۳۶۱ و فارغ التحصیل عکاسی است . ساکن اصفهان و در حال حاضر مشغول به ساخت سه تار . دوست خوبیست .عکسهای دیگری بهتر از اینها گرفت اما بدون اجازه همینها را میگذارم . عکسش را ندارم .

حال جواد شیردل به ظاهر خوب است . اما هرکس نزدیک می شود مثل مهدی زخمی می شود . هیکلش را می شوریم و کناری می گذاریم .

باز هم این آهنگ

(اگر مثل من جنبه ندارید این آهنگ را نشنوید چون مشکل از گوش دادن این شروع شد. )

 

زرد / سرخ / ارغوانی . . .


 

 

 

اگر دماغتان بزرگ است اکیدا توصیه می کنم از نیمرخ عکس نگیرید !!

اگر هم گرفتید در وبلاگتان نگذارید.

 

 پ ن : از دوستان عزیزم که با دایال آپ می بینند عذر می خوام . من تا اونجا که میشه حجم عکسها رو کم  کردم و امیدوارم بتونید ببینید .

 

جمعه 17 آبان -- پارک حفاظت شده ی کلاه غازی یا قاضی نمی دونم

 

صبح روز جمعه به لطف یک دوست ( آقای رحمتیان مدرس مرکز آموزش هتلداری و گردشگری اصفهان )همراه با هنرجویان راهنمای اکوتوریسم به منطقه ای رفتیم که لذت چند ساعت گشت در آن هوای دلچسب و نم نم باران آن روز را با شما به اشتراک می گذارم . هرچند از حسن همجواری با دوستان خوبی که انجا یافتم هیچکس به اندازه ی خودم لذت نبرد . 

لطفا کمی صبر کنید و همه ی عکسها را ببینید.

قلعه ی شاهزاده ی صفوی .

تنها عکس واضحی که از بزهای کوهی گرفتم .

توی این تصویر هم بزهای کوهی هستند اگر دقت کنید.

چقدر آدمها در برابر کوه کوچکند !!!

زیبایی این محل را با عکس نمی توانم بیان کنم .

کارمند دانشگاه هنر که هنرش بیش از اینها بود .

زمین شناس مهربان و تپل و خوش اخلاقی که با هم درد دل کردیم و گفتیم وشنیدیم و از دوستی با ایشان خیلی خوش حالم . سنگواره ها را تشریح کرد و حکایت خلل و فرج کوه را برایمان گفت .

این سبزه که از دل سنگ روئیده بود به اندازه ی طول یک انگشت قد داشت !!

من به روایت دوربین همسر !!

خودشیفته فراهانی !!!

 بز بیچاره به دست گرگهای این پارک پاره شده بود .

امیدوارم لحظه ای لذت این هوای مه آلود و نم نم باران را رسانده باشم .

محیط بان جعفری و آقای رحمتیان دوست ارجمندم .

به هر دو زحمت دادیم .

 

ادامه ی پست قبلی

هوا خیلی خوب است امروز . این غول آهنی فولاد ساز و فضای اطرافش گویا دیشب پاک و تمیز شده از باران .
آنقدر از هوای امروز ذوق زده شدم که از گیت کارت زنی تا دفتر کار را پیاده آمدم (‌بابا پیاده رو !!!!! چهار قدم بیشتر نیست  )‌
مابقی عکسها اینجاست .


باران

بارانی آمدو اصفهان را شست. اما هزارباران اشک کجا تا دل تفدیده ی من راشوید .
صبح جمعه وقتی ساز ناکوک را بر می دارم که مشق ماهور کنم نزد استادی که به تسکین درد مادیش ماهی دوبار از تهران و مکتب شیدا به اصفهان و وزیری  می آید / انگار این اختراع عصر جدید بدجوری خود نمایی می کند . بر میدارم دوربین را اما چه مذبوحانه دلتنگیهایم را پشت این دو پنهان می کنم یکی اختراع غرب و یکی ساخته ی وطن.
مسیر شسته شده . بیرون می زنم اما سر کوچه است که پیر زنی بار به دست دست دیگرش را بلند می کند . دلم می سوزد شاید . ترمز می زنم اما حال شنیدن حرفهایش را ندارم .
"خواهرم از کربلا می آید . می روم دم راهی بچینم و وسایل پذیرایی آماده کنم . بچه ها دست و پای این کارها را ندارند ."
جواب از من نمی آید جز سکوت . پس کام در می کشد و  گوشه ای می نشیند تا به مقصدش برسد .
"خیر ببینی !
ان شاالله بری کربلا !"
مزدم را زبانی می دهد و می رود .
مسیر شسته شده . تمیز است . چارباغ را با فریاد و بیات ترک شجریان طی می کنم و ذرات نوری که از لای درختها سر می کشد دوبار ترمز دستی ام را می کشد . وقت برای دیدن امتداد شعاع نور هست . می ایستم .
بازار هنر .  که این روزها از بی هنری مردان صنعت ،  هنرش آغشته به طلای چینی شده .
و مدرسه ی چارباغ / طلاب کم کمک می آیند . /
و آمادگاه . نه دکتری و نه مریضی . همه جا تمیز و شسته .
میدان انقلاب . دایره ای که نامش یاد سی و سه پل می اندازدم پیش از اینکه یاد سال 57 بیافتم .
تا ساعت ممنوعیت پارک خودرو 1 ساعت مانده . می ایستم . می روم . مشق ماهور و شکسته را می زنم  و تمرین جدید .
صدای ایست ضبط استاد و خدا نگهدار .
چیزی عوض نشده در چارباغ . فقط مردم بیشتر می شوند و غار غار  اتوبوسهای خسته ی شرکت واحد . نرم می روم تا حاشیه ی زنده رود .
هنوز هم زنده است . اگرچه امسال خشکی را تجربه کرده بود و نفت را . اما می رود تا باتلاق . گاو خونی مقصد خوبی برای زنده رود نیست . رودهای دیگر به دریا و زنده رود ما به باتلاق می ریزد .
آب هست و مردم .  که برخی تنها ی تنها . و برخی جفت جفت . نر و ماده در کنار هم . پس از اتمام مشق  شب جمعه  شاید پیاده روی بد نیست . عده ای راه می روند . عده ای تندتر راه می روند . و عده ای هم لاس می زنند . تفاوت از زمین تا آسمان . مردها بدون استثنا عکس می گیرند .
یا با دوربین عکاسان  یا با دوربین همراه . همراه اول و ایرانسل هم فرقی ندارد . اینجا هردو کارآیی دارند . ثبت لحظاتی از زنده بودن مردم !
برخی هم برای ارتزاق از مردم عکس می گیرند اما مثل مشهدی ها اطراف حرم جار نمی زنند . خانم  آقا  عکس بگیرم ؟
اینجا از کلاه آفتابی و دوربین آویزان به گردن مردهای عکاس می شود  انتخابشان کرد برای ثبت فیگورهای خنده دار .
خودشان دهاتی ها را می شناسند و حالت می دهند .  استاد هستند برای پرتره های دو نفره .
منهم می گیرم . بی هدف ماشه را می چکانم . نشانه می روم گاهی هم . ثبت می کنم و اینجا می گذارم .

بقیه هم در پست بعدی 

پ ن 1 : مطلب جالبی از همکار ارجمندمان آقای محصصی خواندم . اینجاست  

پ ن 2 : دوستان مدتی است در کامنتهای خصوصی و عمومی از بزرگ بودن عکسها و ندیدن آنها گله می کنند  . این دفعه عکسها را با نازلترین کیفیت زدیم اینجا . فتو شاپ هم دادش در آمد .


پائیز

 

این دو تا عکس رو پارسال گرفتم .

یه بار دیگه هم گذاشته بودم . دوستشون دارم .

 

عکس

 

اونایی که دستشون به درگاه خدا می رسه این روزا برای ما هم دعا کنن.