برهان حسینی عزیز

صبح پنجشنبه بود . فردای یکی از قرارهای عصر چارشنبه درمنزل محمدسعید محصصی . پشت فرمان بودم که تلفنم زنگ خورد ...

بعد از مرگ زاون غوکاسیان به پیشنهاد یکی از رفقا دو هفته ای یکبار با اینکه تعدادمان به ده نفر نمی رسید آنجا جمع می شدیم و به همین دلیل هم اسمش شده بود " عصرچارشنبه " . هرکسی شعری و یا قصه ای در این دوهفته نوشته بود می خواند و حرف و نقدی هم اگر بود می شنید و گاهی هم کاربه جدل می کشید .

من همیشه نیم ساعتی دیر میرسیدم . دیشبش هم همینطور . وقتی وارد شدم پیرمردی خوش پوش و لبخند به لب درکنار ناصر کوشان نشسته بود . من برای اولین بار دیدمش . داستان کوتاهی خواندم به نام " احمدآباد " که نزدیک به دوساعت جنگی به پاکرد. " کهنه است " ، "بلاموضوع است " ، " چرا راوی دانای کل بود ؟ "  جملگی مخالف بودند جز همان پیرمرد خوش پوش که به شلوارش ساس بند زده بود .

پنجشنبه بود. فردای همان شب . صدای پشت خط خودش را حسینی معرفی کرد . نشناختم .

-         حسینی آقاجان ، برهان حسینی !

شرمنده شدم و عذرخواستم .

- آقای شیردل ، من خلاصه کنم چون شما پشت فرمان هستید . این قصه ای که شما دیشب خوندید روووو من بسیاااااار دوست داشتم و شماره تون رو از آقای کوشان گرفتم . خواهش می کنم ازت که دست شماااااا به این نزنید که ترکیبش درسته.

- شما به من لطف دارید استاد .

- چارپنج تا دیگه قصه درهمین فضا بنویسید و یک کتاب کوچیک خواهش می کنم چاپ کنید . . .

ومن شرمنده ی لطف پیرمردی شدم که بوی خوش می داد و به شلوارش ساس بند می زد ، خوب می شنید و اینقدر مهربان بود .

روزی اگر آن چهار داستان دیگر را بنویسم و چاپ کنم قطعا در صفحه ی اولش خواهم نوشت :

" تقدیم به روح برهان الدین حسینی که با مرگش برای چاپ این کتاب مصمم شدم ، او وقتی زنده بود مرا تشویق کرد."