اصفهان اصفهان است حتی اگر  


تنی به آب زدن در کنار تمرینات سنگین مربی جانم را نفسی دوباره بخشید. امشب فرصتی دست داد تا در کنار دوستانی از جنس آب زلال نیمه شبی در کنار رودخانه ای بی آب باشیم . رودخانه ای که اگر چه آب ندارد اما قدرت این را دارد که هزاران نفر را در نیمه شب چهارشنبه ای به خودش جذب کند . چیزی تفاوت نبود بین روزهایی که این رود زنده آب داشت تا امروز که خشک تر از کویر لوت است .

آب اگرچه نیست اما سنگ سنگ سنگفرشهای کنار زنده رود فرهنگ و تاریخ و هنر را فریاد می کنند . قدمهای عابران را لمس می کنند و با همه ی نواقص معماری این روزها هنوز هم به روزهای اوج پیشین افتخار می کنند .

اصفهان بزرگ و زیبا اگر چه در نگاه اول بی آب و خشک می نماید ( که مایه  ی تاسف هر بیننده اصفهانی و غیر اصفهانی است ) اما هنوز هم با افتخار تاریخ غیر قابل کتمانش را فریاد می کند .

وقتی از چارباغ عباسی عزم برگشتن به خانه می کنم هرگز دلم نمی آید طوافی دور میدان نقش جهان نکنم . نقش جهانی پیداست در این میدان . عالی قاپوی پر زرق و برق و آن گنبد مینایی شیخ لطف الله و قوسهای سفید که دورتادور میدان را احاطه کرده . یادم هست و برای دوستان عزیزم امشب گفتم که :

در سفری به شیراز در حافظیه با دو توریست ژاپنی آشنا شدم که گفتند بعد از شیراز قصد دارند به اصفهان بیایند . نمره تلفنی رد و بدل شد و آمدند و تماسی گرفتند و همراه شدیم . گفتند اولین جایی که پیشنهاد می کنی کجاست که گفتم نقش جهان .

هنوز خاطرم هست که وقتی از خیابان سپه وارد میدان شدیم هر دو در جایشان میخکوب شدند و مات و مبهوت عظمت و شکوه معماری ایرانی را نظاره می کردند . اگرچه زیر چکمه های بی نظمی معماری امروزی و بی توجهی برخی به ظواهر میدان لگد مال شده است اما هنوز هم جلوه هایی از شکوه بی نظیرش را به رخ می کشد .

 

اصفهان زیبا هنوز هم زیباست . به قول دوستی باید کمی چشمها را تنگ تر کرد و زیباییها را دید .

 

اين بار من ....

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته

من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام

امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد

خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام

من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام

از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم

بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون

دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم

تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفص خیزیده‌ام

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن

صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام

چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی

بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام

پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من

کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام

نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن

مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی

زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام

عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد

من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن

بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا

کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام

 

با صداي همايون شجريان بايد شنيد و ديوانه شد .

 

سلام تا هميشه ...

 

 

نیم ساعت به استخر و واجباتی که باید می نوشتم .


مشغله ، مشغله  ، مشغله  ، مشغله 


این روزها همه چیز را به همین بهانه فراموش کرده ام . اینجا را ، که اولین و تنها خانه ی مجازی ام است و ساز را ، و آب  را .

این دختر زیبای خلقت را که بی پروا تنم را در آغوش می کشید و نوازشم می کرد . این مهربان را که غمهای جسم و جانم را می زدود و در خودش جایم می داد . امروز حالم خوش است . 

از اسفند سال 89 تا امروز چند روز است ؟ چندماه ؟ اینها طول زمانیست که من خودم و علاقه ام را به این زیبای مهربان فراموش کرده ام . تنم را به تن سردش خواهم سپرد تا حرارتم را فرونشاند . 


نازنین تر از هر نازنینی ، آب !

در آغوشم کش و در میانه هایت شناورم کن . . .  بی وزن و بی خیال .