هم نسل من !
مادري با عجله کيف پسر را مي چيد .
دوسه تا دفتر و يک چند کتاب
آخرين چيز آهان!
بستهاي پيچيده ، شکل يک لقمهي نان.
" پسرم لقمهي نانيست و گردو و پنير "
"لقمه را خودت بخور در پنهان !! "
سالها رفت و هرروز همين گونه گذشت .
پسرک يادگرفت
وقت زنگ تفريح / گوشه اي در خلوت / فارغ از همسفره
لقمه اش را بخورد
مادر بيچاره
به فراموشي تاريخ سپرد
که بني آدميان جملگي از يک پيکر
همه خويشاوندند
و چو عضوي زبدن دردکشد
همه اعضاي بدن درگيرند
پسرک مرد شد و بالغ شد
دکتر و پيشه ور و حاجي بازاري شد
رودبار و بم و سومالي را
همگي با يک چشم
شکل يک منظره از دور تماشا مي کرد
و فقط وقت تماشاي کمک کردن مردم مي گفت :
" تک چراغي که بر اين خانه رواست ،
گر به مسجد بدهم عين ِ گُناست ."