داستان: به گمانم همین دیروز بود. یااا پریروز... شاید هم سی و سه سال و شاید هم چهار سال پیش. واقعاً نمی دانم دقیقا کی بود. هر وقت آبگوشت مادرم را می خورم همینجور گیج می شوم. زمانش از دستم می رود. یادم نمی آید چه سنی دارم. دراز کشیده بودم وسط سالن بابا هم بود. آبگوشتهای مادرم این سالها هیچ فرقی نکرده اند. دقیقاً همانقدر چرب و ترش و تند است. خوشمزه است. این را من نمی گویم. هرکسی خورده همین را گفته. حتی مادر سپیده. سپیده زنم را می گویم. سپیده همیشه به تعریف و تمجیدهایی که دیگران از آبگوشت مادرم می کنند حسودی می کند. یکبار دیگر هم که بعد از ناهار توی سالن دراز کشیده بودیم من خودم را به خواب زدم. بابا ولی واقعاً خوابش برده بود. خروپف می کرد. از آن خرناسهایی که من می ترسم. هربار که خرناس می کشید فکر می کردم نکند خفه شود. یادم نیست چند سالم بود اما وقتی که خروپف کرد ترسیدم بمیرد. تکانش دادم وبیدارش کردم. شاید شش سالم بود. هنوز هم می ترسم وقتی خروپف می کند یکی از نفسهایش بالا نیاید و بمیرد. آن وقت تمام بچه های کوچه بابا داشته باشند و من نداشته باشم. مثل مهدی دامغانی که بابا نداشت. فکرش را بکن ساعت دو که می شود سرویس می رسد سر لین چهارده و مردهای قد بلند با  لباسهای خوشرنگ نیروی هوایی پیاده شوند ولی بابای آدم بین آنها نباشد که تو را بغل کند و ببرد سر سفره پای آبگوشت مادرت. مثل بابای مرتضی جلالی که دیگر توی سرویس نبود. آن روز هم صدای خروپف بابا بلند بود. سپیده با مادرم حرف دستپخت را وسط کشیده بود. خودم را به خواب زده بودم که بشنوم با مادرم  از چی حرف می زنند. مثل همان شب که خودم را به خواب زدم تا ببینم چرا بابا توی حمام گریه می کند. 
مادرم گفت: " چرا لباسات خونیه؟" و بابا گفت:" همه شون لت و پار شدن!! عملیات لو رفته!! مثل گوشت قربونی سوار C130 شدن رفتن، نصفشونم برنگشتن." مادرم به سپیده می گفت: " آبگوشت گوشت زیاد می خواد! همین!" خنده ام گرفته بود. آخر مادرم دستور پخت غذا را به کسی نمی داد. دستور پخت هیچ چیزی را هم از کسی نمی گرفت. ماهم جرات نداشتیم از غذای کسی پیش او تعریف کنیم. 
آن شب خیلی گرم بود ، خیلی گرم. عرق کرده بودم. مادرم گفت: "پاشو لباساتو در بیار تا بشورمشون." بابا ولی همانطور گریه می کرد.  مادرم بلند شد. از صدای خس خس سینه اش فهمیدم که بلند شد.  گفت: "کاری نداره، یخورده نخود، یکم سیب زمینی میریزی با گوشت، گوشتش از همه مهمتره. اصلاً آبگوشت فقط گوشت می خواد همین." سپیده گفت : "آخه من هرجور می پزم میگه آبگوشت فقط آبگوشت مامانم." مادر را ندیدم اما حتماً زیر لب خندیده بود. رفت توی آن اتاق و یکی از همان پتوهایی که تمیز بود آورد و  بازکرد و از بالا پهن کرد روی من. بوی عطر تاید توی دماغم پیچید اما خودم را به خواب زدم. پتو را دوباره باد داد و انداخت روی من. عادتش بود. اعتقادی نداشت که آدمی که خوابیده اینجوری بیدار می شود. اصلاً انگار دلش می خواست آدم را بیدار کند و بگوید ببین من برات پتو آوردم. بابا همیشه غر می زد و  میگفت: " اینجوری که آدم را بیدار می کنی." مادرم می گفت: " الان بیدار بشه بهتره تا یه ساعت دیگه از سرما بیدار بشه." راست می گفت سرد بود. نمی دانم چند سالم بود ولی هوا سرد بود. تلویزیون برف نشان می داد. پسر شجاع داشت به زحمت از کوه بالا می رفت تا برای خانم کوچولو گیاه دارویی بیاورد. مادرم داشت کاسه های آبگوشت را می شست و سروصدای ظرف شستنش می آمد. با مهران همکلاس و همسایه بودیم. مادرش آمد و مهران را گذاشت خانه ی ما که پسر شجاع را با تلویزیون رنگی ما ببیند. سرتاسر لین چهارده هشت تا خانه بود و فقط همین یک تلویزیون رنگی پانزده اینچ سونی که بابابزرگم از مکه آورده بود. بچه ها می آمدند خانه ی ما که رنگهای نیک و نیکو ، هاچ زنبور عسل و هایدی را ببینند. تلویزیونهای خانه ی خودشان بزرگ  اما سیاه و سفید بود. مثل تلویزیون سیاه و سفید گروندیک خودمان که توی آن اتاق بود و فقط برای بابا اخبار نشان می داد. رو کردم به مهران و گفتم : "چرا داداشت شهرام رو نیاوردی؟" گفت:" شهرام معتاد شده. بابام از خونه بیرونش کرده. " 
گفتم: "چرا انقدر سیبیل داری؟ الان چندسالته؟ " 
گفت: " 39 سال. "
گفتم: " مادرت کو؟ "
گفت: " مادرم که مرده، خودتو به اون راه نزن. فکر کردی نمی دونم با خواهرم توی اینستا گرام چت می کنی؟ لابد بهت گفته مامانم سرطان گرفت و مرد. " 
گفتم: "من خواهرتو دوس داشتم. حیف که خیلی از من بزرگتر بود. " 
گفت: "چقد حرف میزنی بذار کارتون ببینیم." آقای آذریان داشت قالیهای دستباف را متر میکرد که کج نباشند. مادرم گفت اینا فرش اعلاس اون دوتا رو خودم بافتم. آذریان گفت: " این قالیچه لاکیه یه سانت قناسی داره. گفتی کاشانه؟ "
بابا گفت: "کاشمر کجا کاشان کجا!! "
شاید 4 سالم بیشتر نبود. مادرم سفره را جمع کرده بود و زیرسیگاری بابا را جلویش گذاشت. من دستم بوی پیاز می داد. پنبه ی فیلتر سیگار  بابا را از توی زیرسیگاری برداشتم و کاغذش را بازکردم و مالیدم به انگشتهای دستم. دستم را بو کردم بوی پیاز نمی داد. بوی سیگار می داد. مادرم توی اتاق سر بابا داد  می زد ، پاشو برو خودت دستاشو بو کن بوی سیگار میده بهت می گم این سیگار میکشه می گی نه. پاشو برو لباساش رو بو کن خودتو زدی به خواب؟ بابا می گفت: بگیر بخواب زن، اون سیگار نمی کشه. لابد رفیقاش کشیدن بو گرفته. بگیر بخواب. آقای آذریان دکمه ی تلویزیون را زد و صفحه سیاه شد. بابا فیش آنتن را زد پشت تلویزیون گروندیک و دکمه اش را زد. پسر شجاع رنگش پریده بود. مهران بلند شد. گفتم چرا میری؟ گفت تلویزیون خودمونم مثه همینه. بزرگتره از این. بابا گوشه سبیلش را می جوید. آذریان پولها را دسته کرد و به بابا داد. بابا نمی گرفت. می گفت " نه 18 تومن نمی دم والله. خودت می دونی اگه قطعنامه نشده بود ومن طلاها رو به قیمت داده بودم الان چک  آخرم پاس شده بود." آذریان یک بسته صد تومانی گذاشت روی جعبه تلویزیون. جورابهایش خیلی بو میداد. من با خودم گفتم کاش برود. بابا گوشه ی سبیلش را می جوید. درد داشت. کمرش خیلی درد می کرد. از توی چشمهایش می دیدم. از رنگ صورتش که زرد شده بود. رفتم کنارش خوابیدم. سپیده برایم بالش آورد. خودم را به خواب زدم. مادرم پتو را از بالا انداخت روی صورتم. بعد دوباره بادش داد و صافش کرد. از لای پتو دیدم بابا ریشهایش سفید شده. مثل ریش خودم که سفید شده. صدای شستن کاسه ها توی خانه می پیچید. . .