حضور در لشکر اشقیا ( داستان کوتاه )
حج علي اصغر صانعي شمر يك ولايت بود. از بالا ولايت كاشمر بگير تا پايين ولايت همه مي گفتند شمر فقط او وديگر نه. از دوماه مانده به محرم ريشش را نمي تراشيد و از يك هفته مانده به محرم ديگر كاملاً ديوانه بود. سوار موتور ياماها صد ژاپني نيمه شبها كه براي آبياري سر جاليزش مي رفت سروصداي بحر طويلش از قلعه بالا تا كلاته شنيده مي شد.رجزهايش به خود شمر هم تنه مي زد:
" اي اهل كوفه شرح جفاي دگر كنم / نخل اميد سبط نبي بي ثمركنم/ خنجر كشم به حنجر خشكيده ي حسيييييييين/ رنگين زمين زخون شه بحر و بركنم/ طباااااااال! گاودم نزني ازچه بر دهل/ خواهم كه گوش چرخ از آن باااانگ كركنم. "
اينها را كه ميگفت بيل الفانت هندي اش را با تمام توان مي كرد لاي خاك و سرش را چندبار محكم مي كوبيد به دسته ي چوب روسي اش و هاي هاي گريه مي كرد. اينها را يك شب كه پشت باغ پدر بزرگم دنبال سياه گوش كرده بوديم با دايي اصغر و بقيه به چشم خودم ديدم اما كلب فاطمه زنش براي مادربزرگ تعريف كرده بود كه اين روزها كه مي شود مي رود توي اتاق و نسخه هاي تعزيه را به ديوار اتاق مي چسباند و مرور مي كند. صدايش ياري نمي دهد كه بيات تركها و موافقها را بخواند. آنها را با صداي كم مي خواند و نوبت خودش كه مي شود با صداي خشدار و خشن فرياد مي زند و گاه اشك مي ريزد.
گاه صداي كوبيدن سرش به ديوار مي آيد و گاه صداي مشت زدنش بر زمين شنيده مي شود. از غذا خوردن مي افتد و اين يكماه همان چند لقمه اي هم كه مي خورد تنهاست.
مي گفتند پدرش هم از قبل محرم تا بعد اربعين ديوانه مي شده و حالا احسان پسرش كه همكلاسي من است عين پدرش ديوانه شده.
به من قول داده بود كه براي لشكر اشقيا من را هم ببرد اما يك هفته مانده به محرم زده زير همه چيز. تازه اولين سال است كه قرار است كنار پدر و برادرش باشد و قول داده اند كه سياهي لشگر نباشد. به دايي اصغر كه گفتم گفت اينها همه از دم ديوانه اند. توي محرم با اينها كسي طرف نمي شود. حال خودشان را نمي دانند. گفتم به من قول داده مرا ببرد توي لشگر اشقيا حالا زده زير همه چيز. گفت ديوانه اي مگر؟ اينها همه ديوانه اند. تو به اينها نمي خوري. اگر يك گرز به كمرت بزنند مي افتي زمين زير پاي اسبها له مي شوي مادرت باردار است. اگر بشنود بارش مي رود. اين خل بازيها را ول كن. داشت همينها را مي گفت كه سروصداي جلوي در حياط را شنيديم. بابا بزرگ دستش را روي دهان شمر گذاشته بود كه ساكتش كند اما از لاي انگشتهايش فحش خواهر و مادر بود كه نثار زمين و زمان مي شد. گرد و خاكي به هوا بود. آدمها جمع شدند و قائله را ختم كردند. صداي صلوات مي آمد و هنوز تا پايان صداي رجزهاي شمر بود. برگشتيم توي خانه. از دايي اصغر پرسيدم گفت حكايتي طولانيست كه حالا سرباز كرده. تكه اي از زمينهاي مادري اش را پدرحج علي اكبر امام بالا كشيده. مادرش زن باباي امام بوده. حج علي اكبر امام ملا هم بود.نه اينكه درسي خوانده باشد. قران بلد بود بخواند و نسخه هاي موافق خوان را همه از بربود. پير بود و صدايش در نمي آمد. تعزيه ي عاشورا كه مي شد مي آمد و امام را مي خواند. غير تغزيه هم دستار نارنجي رنگ خراساني به سر مي بست. خري داشت و با همان خر تكه زميني و چند بره را مي داشت و مي چراند. مي گفتند دعوايشان سر سند يك پاره اي از زمين هاي حج علي اصغر شمر است. زمينها دست خودش بوده اما كاغذ ندارد و حالا مي خواهد برايش كاغذي استشهاد كند كه همه امضا كرده اند و حج علي اكبر امام امضا نمي كند.
به دایی اصغر گفتم كه من كاري به دعواي اين دو ندارم پس فرداي تعزيه دلم مي خواهد توي لشگر اشقيا باشم. حتي لباسم را هم از توي انبار مسجد كش رفته بودم برده بودم پاي تنور و كسي نمي دانست. يك عباي مشكي بود با دوردوزي زرين و يك قباي بلند قرمز رنگ و شالي چهارخانه ي قرمز و مشكي براي كمربندم هم مي خواستم شال زرد خاله اشرف را بردارم كه نشان كرده بودم. يك نيزه هم درست كرده بودم با چوب سپيدارهاي كنار مزرعه پنبه همانجا سر مكينه ي سيف.
دايي گفت تو خيلي بيجا مي كني و تمام.
گفتم حالا مي بيني....
صبح عاشورا بود و اگر صبح زود نمي رفتي جاي سوزن انداختن نبود چه برسد به نشستن در سايه و تماشا. بيدار كه شديم به بهانه ي خلاي آخر حياط دويدم سمت تنور و لباسها را كه توي پلاستيك سياه پيچيده بودم گذاشتم لاي زاپاس ماشين بابا. نيزه را گذاشتم زير خز پشت شيشه عقب.ديگران هم به تكاپو بودند. صبحانه حليم بود. بابا بزرگ نذر كرده بود براي زيارت عاشوراي تكيه. مراسم مردانه اي كه آنقدر زود برگزار مي شد كه هرگز نتوانستم بيدارشوم و ببينمش. اما حليمش را هرسال خورده بوديم. براي ماشين هميشه توي سايه جا بود. رفتيم جلوي در خانه عمو قدرت تراكتورش را برداشت و جاي چندتا ماشين زير درخت توت جا بازكرد. صبح زود بود و تمام ميدان قلعه را آب پاشيده بودند. بوي خاك نم خورده و پشكل گوسفند مي آمد. مردها رفتند توي خانه ي عمو قدرت. بيل حاج عمو و چكمه هاي آبياري اش جلوي در بود. چكمه ها فقط شستن مي خواست خيلي گلي بود. من تنها كاري كه كردم اين بود كه نشستم كنار بابا لب پنجره اي كه مشرف بود به ميدان. بلندگوها را امتحان مي كردند و حالا وقت رفتن بود. به بهانه اي سوييچ را از بابا گرفتم و لباسها را برداشتم گذاشتم توي كنتور آب خانه ي عمو قدرت و نيزه را هم گذاشتم پشت در اتاق جلوي در حياط. سوييچ را پس دادم. برگشتم لباسها را برداشتم و چكمه ها را. رفتم توي اتاق جلوي در حياطشان. خوشه هاي انگور از سقف تا كف آونگ بود. نه خشكيده و نه خيس لباسها را براي اولين بار روي لباسهاي خودم پوشيدم و چكمه ها را كه زيرو كناره هايشان پر از گل بود. هم سنگين بود و هم برايم بزرگ بود. اما از پا در نمي آمد. كفشهايم را پيچيدم لاي همان پلاستيك سياه و داشتم دنبال جايي برايش مي گشتم كه دختر عمو در را باز كرد. از خنده غش كرده بود. گفت اينجا چكار مي كني گفتم دارم آماده مي شوم . گفت لباسها را در خانه ي كنار ميدان قلعه عوض مي كنند از اينجا تا ميدان با اين لباسها مي خواي بروي مسخره ات مي كنند. گفتم عفت عمو! به كسي چيزي نگوتورا به خدا . من بي اجازه مي روم. خنديد و گفت بيا پس اقلا اين شال سرت را بپيچ دور صورتت كه نشناسند و ريشخندت نكنند. برايم پيچيد. دستهايش بوي كرم داو مي داد. شالم بو گرفت و خوشم آمد. رفتم بيرون كوچه خلوت بود. با چكمه ها رفتم توي جوي آب جلوي در خانه وشستمشان. لشكر اشقيا داشتند به صف مي شدند. بيشتر از صدنفر بودند. رفتم لابلاي آنها خودم را جادادم . هفت هشت نفرشان لباسشان مثل من بود. حجي حاتمي تعزيه گردان بود و تركه اي هم به دست داشت آمد جلو و مارا كه لباسمان از همه قشنگتر بود برداشت و برد جلوتر از بقيه . با لهجه كاشمري به من گفت:" خب نيزه اي داري قرومساق!!" همه خنديدند و به صف شديم. احسان وسط ميدان بود با لباسهاي مرتب و سرخ. كنار پدر و برادرش . با هر ديالوگي كه آنها مي گفتند او هم شمشيرش را به سمت خيمه گاه حج علي اكبر امام نشانه مي رفت و مانور مي داد. دلم مي خواست من را ببيند و كونش بسوزد اما نمي ديد. اصلا به جمعيت نگاه نمي كرد. نمي دانم چه بين امام و شمر رد وبدل شد كه شيپور و طبل به صدا در آمد و هلمان دادند وسط ميدان . صانعی ها جلو بودند و ما دنبالشان آنها سوار اسب و ما پیاده. حتي احسان هم سوار اسب بود و مي تاخت و ما از اين سو به آنسوي ميدان مي دويدم. جنگ شروع شد. اردشير كلاني ابوالفضل بود و هركدام نيزه اي و لگدي بر قامتش زديم تا افتاد دستهايش را يكي يكي زدند لاي پيرهنش يعني مثلًا قطع شده. احسان گاه به گاه ديالوگ مي گفت و يادم هست كه گفت :" یا حسين دست علمدارت ز تن انداختم
داغ او را تا قيامت بر دلت بگذاشتم " من هم برای خودم كيف مي كردم آن ميان و دنبال چشمهاي آشنا مي گشتم توي جمعيت ولي نگاهها سمت سياهي لشگرها نبود. دست دوم را كه قطع كردند چيزهايي خواند و آخر سر گفت "يا اخا ادرك اخاك "
ناگهان تو گويي طوفاني به پا شد. حجي علي اكبر امام گرز به دست در ميانه ي ميدان يكي يكي سياهي لشكرها را كه سپر نداشتند درو مي كرد. چكمه های حاج عمو به پایم بزرگ بود و نمي توانستم بدوم از اين طرف به آنطرف فقط گريز مي زدم كه دم دستش نباشم كه لاي گردوخاكها ناگهان چيزي مثل پتك بر كمرم فرود آمد. افتادم روي زمين و غلطيدم ديدم امام چكمه اش را گذاشته روی سينه ام و خاك دهان و حلقم را پركرده بود. ايستاده بود و رجز مي خواند و نفرين مي كرد. سرفه ام گرفته بود تكاني خوردم تا اززير پايش بيرون بيايم كه همزمان گرزش را به رانم كوبيد و فلجم كرد. ديگر نفهميدم چه شده؟ اسبها مي تاختند و زمين و زمان را گرد و غبار پوشيده. پايم تكان نمي خورد به سمتي خزيدم و خودم را كنار سكوي ميان ميدان یافتم .زیر سكو كه با فرش رویش را پوشیده بودند رفتم و به خودم آمدم ديدم يك كلمن آب هست. دهانم را چسباندم به شیرش و آبی خوردم. حالا از لاي سكوديدم كه گرد و غبار خوابيده و امام كنار اردشير كلاني نشسته و مي خواند
تو مرا سيد و سرور خواندي
چه شد امروز برادر خواندي
دخترم بر تو فرستاده سلام
اين چنين بهر تو داده است پيام
گر نشد آب ميسر گردد
گو عمويم به حرم برگردد
نه دست در بدن و نه بتن رمق داري
بخواب جان برادر بخواب حق داري
صدای موزیک بلند شد و دیگر جانی به تنم نمانده بود. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی ندیدم. رزم امام را یادم هست. حالا سوار براسب در میدان می تاخت و گرزش را بر کمر هرکسی میرسید می نواخت. فقط یک سمت میدان را می دیدم و آنطرف را فقط صدا می شنیدم. صدای نعره ی احسان را شنیدم که برای چند لحظه انگار همه چیز قطع شد و بعد از آن دیگر احسان نبود و تنها چیزی که می دیدم خون بود که جلوی چشمهای حج علی اصغر شمر را گرفته . ضرباتی که بر سپرها می خورد دیگر واقعی بود. نفسم بند آمده بود و در میانه ی میدان گیر افتاده بودم. سیاهی لشگرها یکی یکی فرار می کردند و دیگر به میدان باز نمی گشتند.آنسوی میدان را فقط می شنیدم که صدای دورگه ی زینب مردانه ای می آمد که شمر را نفرین می کرد که از روی سینه ی امام برخیزد. دیگر چیزی پیدا نبود. از صداها می فهمیدم که حج علی اصغر شمر حج علی اکبر امام را روی زمین خوابانده بود و می خواست سر ببرد. خودم را آنطرف سکو کشیدم و پرده را کنار زدم. شمر روی سینه نشسته بود اما بازی نمی کرد. همه چیز حقیقی بود. موهای سر حج علی اکبر امام را به دست گرفته بود ، اشک تمام صورتش را خیس کرده بود و ناگهان خنجرش را به کتف او فرو کرد و فریاد پیرمرد به آسمان رفت و ساکت شد. میکروفون سوت می کشید و من دیدم که خون لباس سفید امام را گلگون کرد. دیگر چیزی یادم نیست تا شب که هاج و واج از زیر سکو بیرونم کشیدند و پدرم کشیده ای بر گوشم نواخت و مادرم که زجه می زد و فردایش هم که زودتر از موعد زایید و بچه نارسش که برادرم بود هم مرد. بین حج علی اکبر امام و حج علی اصغر شمر بعد دوسال آشتی افتاد و پدر بزرگم این میان خیلی تلاش کرد تا بالاخره ملا شمر را بخشید و کاغذ زمینش را هم امضا کرد.
یکی دوسال بعد عفت عمو کفشهایم را که در اتاق کشمشها پنهان کرده بودم برایم آورد و چکمه های پدرش را که بعد دوسال تازه اندازه ام شده بود برد.