مردی بالای 30 سالگی اش

امروز اتفاق ساده ای افتاد که باید کمی به آن فکر می کردم . 

به دوستی گفتم که شلوار جین خریدم کمی سنگین تر از این که پایم هست . به نظرم این که به پا میکنم کمی جلف باشد . آن دوست نازنین گفت نه ، به نظر من جلف نیست و تو لباس پوشیدنت مناسب است اما به نظرم نگاهت به خودت در حال تغییر است . 

این مکالمه ی کوتاه به فکر فرو برد مرا . 

وارد دهه ی چهارم زندگی شدن این روزها کمی جواد شیردل را محافظه کارتر و کم شور تر و شاید هم کم شعور تر کرده . این غفلت من از احوالات این روزهایم را این دوست خوب نشانم داد . بهتر از همیشه امروز دانستم که بله ، چطور زندگی در من پیچید و منِ ِ امروز چقدر از من ِ آن روزها که باید متفاوت است . امروز چقدر خودم را دورتر از آنچه که باید می بینم و امروز با همه ی آنچه آرزویش را برای این روز داشتم چقدر فاصله دارد ؟

صد البته این روزها تنها کارم خوابیدن شبها و بیدارشدن و سرکار رفتن و برگشتن و کمی در این مزخرفخانه ِ فیس بوق چرخیدن و چند لایک و چند اشتراک گذاری نوشته های دوستان و بعد هم بستن درب این لپ تاپ رو به قدیمی شدن است . 


ولیکن 

برسرآنم که گر ز دست بر آید 

دست به کاری زنم که ....



یا حق 

جوکر راست می گفت


دیشب در گوشه ای از شهر برنج به نرخ واقعی !!!! می فروختند

مردمانی در صف !!!! ایستاده بودند

و کیسه هایی روی دست می رفت

خوب که بو می کشیدی نه بوی شمال میآمد و نه برنج

بوی تعفن رودخانه های گندیده ی هند بود

و شعارهای وحشیانه و متعصب پاکستانی

درکیسه های ده کیلویی !!!

آن طرفتر جوکر بود که به بتمن می گفت :

" دیدی گفتم ؟؟

مردم این شهر در بحرانها همدیگر را می خورند."