گذری رد می شدم ، دوسال پیش بود. چند وقتی بود که دلم می خواست  به بهانه ای بروم داخل و سلام و علیکی بکنم . شال گردنش فصل سرما دور گردنش بود ، سازی نیمه آماده را توی دستش گرفته بود و سمباده می زد . پرداخت می کرد . چشمم که به سه تار می افتاد دلم میلرزید . همیشه ازصدای سه تار واقعا یه جورائی می شدم . همسن و سال  بودیم . آمدم از جلوی کارگاهش رد شوم که دیدم لبخندی زد و نگاه کرد . شیشه ی ماشین را پائین دادم و ایستادم .

- خسته نباشید . 

- قربان شما درخدمت باشیم .

انگار دنبال بهانه ای می گشتم و بهانه را بدست آورده بودم . ماشین را پارک کردم و رفتم داخل . می خندید . رفتارش مثل پیرمردها بود . دولا دولا  چارپایه ای گذاشت و نشستم . در و دیوار پر بود از عکس و شعر و نوشته . از استنلی کوبریک گرفته تا علی حاتمی و ابوالحسن صبا ،  قفسه ها هم مجله فیلم و سینما و کتابهای عکاسی . از حال و احوالش پرسیدم . تحصیلات . . .  . 

- دیپلم عکاسی دارم . 

- چرا عکس نمی گیری . 

- مخارج ، دوربین خوب ، . . . .

یه همچین چیزهایی را بهانه کرد . و عکسهایش را برایم آورد . بخشی از کارهایش بینظیر بود . تمام چاپ دستی . سیاه و سفید . انگار همان چیزی را که می خواستم یافته بودم . دوستی که متولد مرداد بود . سازنده ی سه تار . تازه بعد از یکی دوروز فهمیدم که این آقای علی میرزائی برادری دارد به نام امیر مسعود میرزائی که همان نوازنده ی معروف سنتور است . مضراب می سازد و پرویز مشکاتیان ( خدا رحمتش کنه یادم نبود که مرد ) با مضرابهای میرزائی می نوازد . این آقا وقتی به سه تار زخمه می زند هیچ تفاوتی با مضراب عبادی ندارد . همان طنین و همان ویبره ها و همان فشارهایی که عبادی با انگشت روی صفحه می آورد با همان مهارت مسعود میرزائی می آورد و می نوازد . 

پاتوق پنجشنبه و جمعه های من همان کارگاه کوچک علی شد. از علی ساز خواستم . بهانه می کرد . 

- بزار چوب خوب گیر بیارم ، صفحه ی  خوب گیر بیارم . . . 

من اما اراده ام بیش از اینها بود که با حرفهای علی از میدان بیرون بروم . با مسعود مشورت کردم . 

- برو پیش امیری .

- زنگ میزنم هماهنگ می کنم . با علی برو جلسه ی اول . جمعه برو .


از من  گیر دادن و از او بهانه کردن .  ولی من تصمیمم جدی بود . دوستانش را مثال می زد که هرکدام سه تار خردیدند  و مدتی هم کلاس رفتند و نزدند . الان گوشه ی خانه هاشان سازشان خاک می خورد . خلاصه ی کلام که یک کاسه ی 9 ترک را که کس دیگری آماده کرده بود و کمی هم لوچ بود به نیت من به دست گرفت . وقتی سیم انداخت صدایش خیلی کر بود . اما خیلی جمع و جور بود ، کاسه ی کوچک و ساز تو دل برو . جمعه شد و با همان ساز رفتم سر کلاس . 

امیری جوان بود / هست . امیر مسعود امیری . قد بلند و خوش سیما و خوش صدا ، استاد آواز در مکتب خانه ی شیدا  دو هفته ای یکبار میاید اصفهان . تند خو اما هنرمند . به ساز خیلی ایراد گرفت . ساز را مسعودمیرزائی از من گرفت و صفحه را دوباره تراشید . چند نقطه را هم با دیاپازون گذاشتن تعیین کرد و روی صفحه سوراخ زد . چند روز بعد هم دوباره خرک را عوض کرد و کمی بلند تر گرفت . صدا باورنکردنی شد . باورم نمی شد این همان ساز باشد و امیری هم وقتی دو هفته ی بعد رفتم کلاس باورش نمی شد که این همان ساز باشد .

هنوز هم که بعد از این مدت می روم کلاس وقتی ساز را میگیرد که کوکش را چک کند چند دقیقه ای میزند و بعد نگاه می کند و با اکراه پس می دهد . از آن روز بیش از یکسال گذشته است . دوستی من وعلی کم و بیش همچنان هست . 



امروز بعد از این مدت عزمم جدی تر شده . روزهای زیادی در راه است ، ردیف میرزا عبدالله را از ماهور شروع کردیم و زدیم : 

درآمد ، کرشمه ، مقدمه ی داد ، داد ،‌خسروانی ،‌ خاوران ، دلکش ، 4 مضراب و فرود . . .  . 

مرغ سحر ، چارپاره و چیزهایی هم پراکنده از این دست . 

آنقدر که در آغوش کشیدن این چوب خشک و سیمدار آرامش بخش است فکرنمی کنم بتوانم کنارش بگذارم . حتی اگر زدن ردیف میرزا عبدالله سالها طول بکشد .