پرواز را به خاطر مسپار....

دوستانی در این فضای مجازی دارم که ایده های خوبی دارند . یاهو مسنجر را باز می کنم و چشمم به وضعیت علی اشرف زاده می افتد . " پرواز را به خاط مسپار " . بی اختیار اینها را می نویسم . 


1-

پرواز را به خاطر مسپار

پرنده بودن را نیز

چه فرقی دارد پرنده باشی یا کرم ابریشم

وقتی فرصت پریدن نداشته باشی ...


2-

پرواز را به خاطر مسپار

و هم آغوشی را نیز

که این هردو، لذتی از یک تجربه است

نه یک طعم

نه یک حالت


3-

پرواز را به خاطر مسپار

اولین بوسه هایش را نیز

که این لحظه‌های ناب

زیبائیش در تکرارناپذیر بودنش بود.

 

دوباره تلخ ... دوباره مرگ یک عزیز

 

مرگ عزیزان همیشه تلخ و دردآوره . هنوز داغ از دست دادن یه عزیز رو فراموش نکرده بودیم . پدربزگ بزرگی رو از دست داده بودیم و داغش هنوز روی تنمون بود . چیزی هنوز از ناراحتی های از دست دادن این پیرمرد دوست داشتنی فراموشمون نشده بود که .............

دانیال عزیز. پسر عموی دوست داشتنی و مودبم . رفتنت رو نمی تونیم باور کنیم . چهارده سال سن خوبی برای تجربه ی مرگ نیست . نمی دونم پدر و مادرت چطور می تونن داغ تو رو تحمل کنند . پدرت اگرچه به ظاهر محکم و استوار و راضی به رضای خدا خودش رو نشون داد اما هیچکس نمی تونه داغ تو رو باور کنه .

نوروز همین امسال دوچرخه ی جدیدت رو به من نشون دادی و چه زود دوچرخه و دوچرخه سوار با هم از پیش ما رفتن .

شاید پدربزرگ عزیزمون که روزها همدم و مونسش بودی نتونست دوری تو رو تحمل کنه و تو رو هم با خودش برد .

بهشت مبارکت باشه نازنینم .

 

 

 

آخرین پدر بزرگ


بعضی آدمها با مرگشان پرواز می کنند . می روند در اوج جا می گیرند . خاطره می شوند و در ذهن آدمها می‌مانند . پدر بزرگ بیمار و رنجور من از این دست بود . 

به اوج رسید. پرواز کرد و رفت . خداحافظ باباحجی ....

خدانگهدار کلباجی ....



این عصرهای لعنتی . . . (2)


بین منتشر کردن یا نکردن این مطلب دو دل بودم :‌



این عصرهای لعنتی و جمعه های بد

پاینده مانده است توگوئی که تا ابد

***

وقتی کرانه های خیالم به سمت توست

می‌ترسم از تداوم آن خاطرات بد

***

گفتی حرام شد آن بوسه های آتشین

بسیار مثل تو زده بر سینه دست رد

***

خلوت گزیده‌ی من ،این عصرعصر توست

آماده ام همیشه به انجام کار بد

***

تاکید کرده‌ای که مودب شوم کمی

درخلوتند آدم و حوا شبیه دد

***

این عصر جمعه و یاد تو و قلم به دست

فکرم نمی دهد به نوشتار خوب قد



بشنوید


این عصرهای لعنتی . . .


 هوا کمی ابری بود . بعد از آن بارانی که آمده بود همه چیزنرم شده بود .سکوت سنگینی بود .  تنها صدائی که می آمد صدای عمله و بنای ساختمانی بود که چند پلاک آن طرف تر در حال ساختن لانه ی زنبوری برای اقشار کم درآمد بودند. و صدای تق تق صفحه کلیدی که از نوشتن همین عبارات شکل می گرفت و بدتر از همه صدای آن کلید Backspace بود که گاهی برای پاک کردن حرفهائی که نباید می زد از آن استفاده می کرد . هان ، خوب که فکر میکنم صدای فن این لپ تاپ هم گاهی در میآمد .

هوا ابری بود و عصر بود و هرچه فکر می کرد نمی فهمید چرا اینقدر همه چیز غیر قابل تحمل است. چرا پنجره را هم که باز می کند هوای خانه عوض نمی شود و چرا باید عصر روزی که هوا اینقدر خوب است ، اینقدر باران آمده و این قدر بوی خاکها به مشامش می رسد، حالش خوب نباشد.

بعد از امتحان کردن همه ی آنچه باید سرگرمش میکرد فهمید که نتیجه ای نخواهد گرفت و باز هم به این فکر می کرد که چرا اینقدر همه چیز دلگیر است .  به همه ی آنچه نباید فکر کرد و همه ی نانوشته ها را نوشت اگر چه همه را با همان کلیدی که گفتم پاک کرد اما چیزی عایدش نشد .

 عجب ، نکند ... نکند که امروز جمعه بوده ؟

پس بگو چرا ....

.

.

عصر جمعه ها همیشه همینقدر دلگیر است .