این عصرهای لعنتی . . .
هوا کمی ابری بود . بعد از آن بارانی که آمده بود همه چیزنرم شده بود .سکوت سنگینی بود . تنها صدائی که می آمد صدای عمله و بنای ساختمانی بود که چند پلاک آن طرف تر در حال ساختن لانه ی زنبوری برای اقشار کم درآمد بودند. و صدای تق تق صفحه کلیدی که از نوشتن همین عبارات شکل می گرفت و بدتر از همه صدای آن کلید Backspace بود که گاهی برای پاک کردن حرفهائی که نباید می زد از آن استفاده می کرد . هان ، خوب که فکر میکنم صدای فن این لپ تاپ هم گاهی در میآمد .
هوا ابری بود و عصر بود و هرچه فکر می کرد نمی فهمید چرا اینقدر همه چیز غیر قابل تحمل است. چرا پنجره را هم که باز می کند هوای خانه عوض نمی شود و چرا باید عصر روزی که هوا اینقدر خوب است ، اینقدر باران آمده و این قدر بوی خاکها به مشامش می رسد، حالش خوب نباشد.
بعد از امتحان کردن همه ی آنچه باید سرگرمش میکرد فهمید که نتیجه ای نخواهد گرفت و باز هم به این فکر می کرد که چرا اینقدر همه چیز دلگیر است . به همه ی آنچه نباید فکر کرد و همه ی نانوشته ها را نوشت اگر چه همه را با همان کلیدی که گفتم پاک کرد اما چیزی عایدش نشد .
عجب ، نکند ... نکند که امروز جمعه بوده ؟
پس بگو چرا ....
.
.
عصر جمعه ها همیشه همینقدر دلگیر است .