شب به خیر !

پ ن : هزار بوسه بر چشمهای بسته از خستگی .

پ ن : هزار بوسه بر چشمهای بسته از خستگی .
حتما شما هم شنیده ایدکه " فلانی با یه کشمش گرمیش میشه با یه خیار سردیش . " مورد سردیش به نحو وحشتناکی درمورد بنده صدق میکنه . دوبار ماهی خوردن در یک هفته یا دو سه تا لیوان دوغ ( آلیس باشه که نگوووو) کافیه تا استخونام ذق ذق کنه و آب از لب و لوچم بریزه و سرم پیچ و تاب بخوره و خلاصه خواب شب رو ازمن بگیره .
این مقدمات رو گفتم تا بگم دیشب بعد از خوردن ماهی دومین در یک هفته با این مشکل درگیر شدیم و خلاصه چشمت روز بد نبینه بی خوابی زد به سرمون و هیچ داروئی هم افاقه نکرد . ساز زدن نصف شب رو هم به غرغر عیال بخشیدیم و موندیم که چه کنیم . تلویزیون هم که درموردش حرف خاصی نمیشه زد .
یادم افتاد به این آقا :

کتاب سه تار چاپ جدید رو چند ماه پیش خریدم. مجموعه ی چند داستان کوتاه و خواندنی از مرحوم آل احمد . سه تار، بچه ی مردم ، وسواس ، لاک صورتی ، به وداع نکشیده بود که خوابم برد .
من همیشه خودم را مدیون نوشته های او می دانم . وقتی مدرسه ی راهنمائی می رفتم یادم هست که مدیر مدرسه را می خواندم و چه طور توی راه مدرسه به در و دیوار می خوردم تا مبادا یک خط عقب بیافتم .
دوم دبیرستان بودم که خسی در میغات را خواندم . احساس می کنم باید بگویم که نوشتار امروز ما تا حد زیادی مدیون جلال آل احمد است
شاید او و هدایت هردو .
دلم می خواهد درباره ی این سریال دلنوازان چیزی بنویسم . شاید فردا.
پ ن : دانلود کنید با فرمت pdf پسوردش هم اینه : www.asheghoone.com
پشت چم آسمان
بعد از هزار راه چشمک زن خورشید
پس از همه ی راههایی که هنوز نرفته ایم
دیواره های شهری پیداست
شهری که هیج زنی بدنبال حقش نیست.
و هیچ مردی زندان ندیده است .
مردمش روزها شعر می خوانند .
شب شعر معنایی ندارد.
.
.
.
پشت چم آسمان
همه ی مردم نوازنده اند .
بعد از هزار راه خورشید همه راه را درست می روند .
چون خورشید نمی سوزاند
فقط چشمک می زند .
باران که می بارد نمی دانم
کدامین جمله ی ناگفته را
درسینه ام می پرورانم
می پزم
اما نمی گویم ....
کدامین حرف از این کوه سنگین حروفی را که والی هست
نویسا هست و خوانا نیست
با که
با کدامین اعتماد بی دلیلم
باز گویم ؟
می روم
آهسته و بی هیچ تعجیلی
نمی ترسم من از بارن
که خود خیسم
نه تنها چشمهایم خیس
که داغم از عرق ریزان این شرم همیشه
از حضورتو که همواره درون سینه ام هستی
کجایی ؟
شانه ی گرمت کجا میگردد و
بر شانه ات سوز کدامین سینه آتش می زند هر روز ....
صدا زد که بیا یه گنجشک اینجا توی راه پله هاست ، بگیرش . ( همسر)
رفتم بالا دیدم روی پله ها نشسته . جون پریدن نداشت . چند متری پرید . زحمتی به من نداد ، راحت گرفتمش . وقتی توی مشتم گرفتمش یاد روزهای بچه گی افتادم . روزهایی که سرگرمی تابستونا گرفتن بچه گنجشکهایی بود که از شدت گرمای پنجاه درجه ای امیدیه (شهری در خوزستان ) نای پریدن نداشتند . یه کف دست بیشتر نبود . قلبش به شماره ی هزار میزد . هوای سرد و تاریکی مجال نداد که زیاد براندازش کنم . در خونه رو که باز کردیم تنها دغدغه مون این بود که کجا جاش بدیم . به یاد همون شیطنت های بچه گی گفتم بزار برنج بهش بدم . زور زورکی یکی دوتا کردم تو حلقش . گنجشک خیلی لجبازه . نخورد . کمی هم آب با انگشت بهش دادم که خورد . بیشتر که دقت کردم دیدم دور دهانش زخمهای ریزی هست . فهمیدم که مریضه . خب حالا کجا بهش جا بدیم ؟ آهان . زیر یه سبد .. روزنامه رو پهن کردیم ، کمی برنج و آب . چراغ که خاموش شد . دیدم صدا میاد . آروم رفتم بالای سرش . دیدم پدر سوخته داره حسابی می خوره . خیالم راحت شد و خوابیدم .
صبح با صدای همسرم بلند شدم که می گفت : " جواد گنجشکه مرده !! "

صداقت !
دهخدا :
صداقت . [ ص َ / ص ِ ق َ ] (ع اِمص ) دوستی . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). دوستی داشتن . (مقدمه ٔ میرسید شریف ). و محبتی است صادق که باعث شود بر اهتمام جملگی اسباب فراغت صدیق و ایثار رسانیدن بهر چیز که ممکن باشد. (نفایس الفنون ) : و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه ).
واژه ای که این روزها حلقه ی مفقوده ی زندگی روز مره ی ما شده . و هر روز بر ابزار و آلات دور شدن از این حلقه ی مفقوده افزوده می شود . بهانه هایی فراهم می شود تا راستی و درستی روز به رنگ و بوی کمتری بین حرفها و کردارمان پیدا کند.
صداقت ، این روزها خیلی کمرنگ است . خیلی کمرنگ تر از آنچه که بشود به یک دوست تازه یافته در کوچه و خیابان اعتماد کرد . آنچه بیشتر از قبل ، این تفکر را در ذهنم جلوه دار کرد دیدن یک قسمت کامل از مجموعه ی دلنوازان بود . دیشب بالاجبار برای انجام کاری پای تلویزیون بودن و این قسمت از دلنوازان را دیدم . دختر جوانی به همدستی عموی کلاش خود دل پسر خانواده ای ثروتمند را می برد و با مهریه ای چند هزار سکه ای وارد خانه ی بخت می شود . حالا پسر جوان فهمیده که همسرش با او صادق نبوده . همسرمن فقط به این استناد می کند که :" دختره پسره رو دوست داره . من مطمئنم که مهریه شو نمی گیره . "
اما برای من مهمترین چیز این است که دخترک دروغ های پی در پی گفته . یا لا اقل از گفتن حقیقت طفره رفته است .
یادم هست دوران آشنائی با همسرم وقتی از خودم می گفتم همیشه فریاد می زدم که چه هستم . بدون هیچ گونه پرده پوشی و تظاهر . آن روزها همین صداقت بی حساب سرمایه ی زندگی مشترکمان شد. امروز اما زنها و مردهایی را می بینم که با فریب شروع می کنند . دخترهای جوانی که ازدواج قبلی خود را امروزه با پیشرفتهای علم پزشکی می پوشانند . شناسنامه هم که به راحتی با شل کردن سر کیسه پاک و پاکیزه می شود . انگار که خانم باکره بوده و هست .
مردهای جوانی می بینم که تمام زندگیشان بیش از دویست سیصد هزار تومان نیست اما جوری حرف می زنند و رفتارمی کنند که گویا فرزند یک تاجر میلیونر هستند .
اما همه ی اینها را که کنار هم می گذارم می بینم یک دلیل بیشتر برای رواج دروغ گویی و کتمان حقایق وجود ندارد و آن هم بی مایه بودن ما انسانهاست . یعنی مایه ی آدم بودن در ماها کم شده است . مناعت طبعمان ضعیف شده و ظواهر کورمان کرده است . آنقدر رسیدن به آرزوهایمان برایمان محال می نماید که دست به هر کاری می زنیم تا یک شبه با نردبان کردن دیگری از آسمانها بالا برویم . دختر خانم جوان دلش می خواهد ثروتمند شود . از بدبختی های خانه ی پدری فرار کند . دلش می خواهد تمام عقده های درونیش را با سوار شدن بر یک مرد ( که البته اگر مرد باشد ، سایه ای از مردشاید واژه ی بهتری باشد ) خالی کند .
خانواده ی دختر وقتی برای دخترشان خواستگارمی آید فرم زندگیشان را آنطور که نیست جلوه می دهند . خب پدر نیامرزیده . این جوان دربه در که نیامده خانه ات را بگیرد . آمده دخترت را بگیرد . اگر انسان باشد و تو هم به جای دختر پرورش دادن حیوان نپرورانده باشی دست همدیگر را می گیرند و هم بالش هم می شوند. ( البته کسی منکر ظاهر بینی امروز آدمها نیست اما با همین صداقت اولیه خودت را از جنگهای بعدی رهانیده ای . )
برگردیم سر بی مایه بودن ما آدمها .
عرض کنم که داستان این است که این روزها پسرهای جوان ما که دچار این داستان عدم صداقت می شوند دلیلش این است که مایه ندارند . ( آن یکی را همه دارند . زهرمار . نخند !!!! ) یعنی سایه ای از انسان نر هستند . از بس هم که زن ندیده اند فکر می کنند این یکی که دیده اند تخم دو زرده می کند ! بدون آنکه به توانائی ها و استعدادهای همسرآینده شان و تفکراتش فکر کنند عاشقش می شوند. نمی پرسند کتاب چی خواندی ؟ قراره چه کار کنی ؟ خیلی هم زور بزنند طالع بینی هندی یا چینی یا چیزی توی همین مایه ها را به کار ببرند. این می شود که آقای دلنوازان دختر عمه ی موفقش را که یک جراح قلب تواناست ول میکند و می رود دنبال دختر بی پدر و مادری که معلوم نیست از کجا آمده . تازه چند هزار سکه هم مهرش می کند .
آن طرف داستان هم آنقدر جاذبه ی مادی دیده هر دروغ و درنگی را سر هم می کند تا مبادا موقعیت فعلی از دستش برود .
یکی دیگر از موقعیتهای فریب و عدم صداقت همین بستر اینترنت جان خودمان است . آی دی های یاهو مسنجرتان چندتاست ؟ چندبار خودتان را جای جنس مخالف جازده اید تا دیگران را سرکار بگذارید . آقا شما . با شمام . بله . شما که زن داری . بله . چند بار خودتان را مجرد جازده اید . شما خانوم . بله شما ....
بگذریم رفقا .
فقط دردناک است . مراقب باشید همین بلایی که سر دیگران می آورید . همین که خودتان را جا میزنید جای دیگری . همین که دخرتان را قالب می کنید . پسر مفنگی معتادتان را لیسانسه و پاک و با وقار جا می زنید . همین بلا را شاید روزی یک نفر بی پدر و مادر تر از خودتان سر خودتان بیاورد . سر بچه تان . خواهرتان . برادرتان .