شما کاره ای نیستی ... رفتنی باید بره .
صدا زد که بیا یه گنجشک اینجا توی راه پله هاست ، بگیرش . ( همسر)
رفتم بالا دیدم روی پله ها نشسته . جون پریدن نداشت . چند متری پرید . زحمتی به من نداد ، راحت گرفتمش . وقتی توی مشتم گرفتمش یاد روزهای بچه گی افتادم . روزهایی که سرگرمی تابستونا گرفتن بچه گنجشکهایی بود که از شدت گرمای پنجاه درجه ای امیدیه (شهری در خوزستان ) نای پریدن نداشتند . یه کف دست بیشتر نبود . قلبش به شماره ی هزار میزد . هوای سرد و تاریکی مجال نداد که زیاد براندازش کنم . در خونه رو که باز کردیم تنها دغدغه مون این بود که کجا جاش بدیم . به یاد همون شیطنت های بچه گی گفتم بزار برنج بهش بدم . زور زورکی یکی دوتا کردم تو حلقش . گنجشک خیلی لجبازه . نخورد . کمی هم آب با انگشت بهش دادم که خورد . بیشتر که دقت کردم دیدم دور دهانش زخمهای ریزی هست . فهمیدم که مریضه . خب حالا کجا بهش جا بدیم ؟ آهان . زیر یه سبد .. روزنامه رو پهن کردیم ، کمی برنج و آب . چراغ که خاموش شد . دیدم صدا میاد . آروم رفتم بالای سرش . دیدم پدر سوخته داره حسابی می خوره . خیالم راحت شد و خوابیدم .
صبح با صدای همسرم بلند شدم که می گفت : " جواد گنجشکه مرده !! "