باران که می بارد نمی دانم

کدامین جمله ی ناگفته را

درسینه ام می پرورانم

می پزم

اما نمی گویم ....

 

کدامین حرف از این کوه سنگین حروفی را که والی هست

نویسا هست و خوانا نیست

با که

با کدامین اعتماد بی دلیلم

باز گویم ؟

 

می روم

آهسته و بی هیچ تعجیلی

نمی ترسم من از بارن

که خود خیسم

نه تنها چشمهایم خیس

که داغم از عرق ریزان این شرم  همیشه

از حضورتو که همواره  درون سینه ام هستی

 

کجایی ؟

شانه ی گرمت کجا میگردد و

بر شانه ات سوز کدامین سینه آتش می زند هر روز ....