سکانس اول : همیشه از خون دادن می ترسیدم . اصن تا حدی که از دیدن آرم سازمان انتقال خون هم یاد کیسه ی خون می افتادم . یه قراردادی دارن این آقایون با سازمان ما که هرماهی یک بار میان اینجا برای دریافت خون . امروز صبح تا حالا که همکارا یکی یکی میرن یه کرمی به .... نم افتاده بود که برم و خون بدم . تا نیم ساعت پیش که تقریبا ً دیگه راضی شدم . فرزام هم بدتر از من . (کلاً مردای مرداد توی هر سن و سالی به طرز مزخرفی به هم شبیهن . ) خلاصه در اوج خریت مطلق تصمیم کبری گرفتیم برای رفتن و دادن خون .

سکانس دوم : به سمت بهداری میریم و همزمان از احتمال غش و ضعف کردن خودمون بعد از دادن دو مثقال ناقابل خون تعریف می کنیم و می خندیم . حمید محمدی (هیکل آه . توپ . قهرمان پاور لیفتینگ ) درحالی که یه بسته خوراکی به دست زخمی راستش گرفته  و بادست چپ پنبه ای  روی زخم دست راستش فشار میده  و لباس کار مچاله اش  روی ساق دستش افتاده درحال برگشت بود. به ما میخنده و میگه آخرش راضی شدین .

سکانس سوم : دم در اتاق خونگیری سه نفر روی تخت خوابیده و با مشت یه چیزی رو که هیچی نیست و خیالیه می مالن ( گویا باید دستاتو هی مشت کنی و هی واکنی )  بغل دستشونم یه کیسه قرمزه که شیلنگ خون از دست طرف میاد تو کیسه .به چشای فرزام که نگاه می کنم بدتر از خودمه . تقریباً زردکردیم هردو .

 به یارو میگم :" فرم از کجا بگیریم ."

طرف با لهجه ی موبارکه ای ( شهرمبارکه  ) میگه : "دیگه ضفظ کردیم . تا دهه چار " ( یعنی دیگه تا دهم تیر خون نمیگیریم .) من و فرزام از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیم یا یه همچی چیزی . البته هردوتامون اونجا اظهار ناراحتی می کنیم .

سکانس چهارم : توی این فکرم که دهه چار میرم خون بدم یا نه ؟


پ ن : قرمز کزدن این همه خون چقدر سخت بود . بلاگفا یه فکری واسه ویرایشگرت بکن .