اینجا کنار پنجره مردی نشسته است

مردی که از امید وصال تو خسته است

****

مردی که روزهای دلش رنگ شب شده

مردی که از بهار جوانی گذشته است

****

این مرد روی دلش را قلم گرفت

قلبش بخاطر دوری شکسته است

****

دستی به زیر چانه و دستی بر این قلم

سمت نگاه را به دوردست بسته است

****

شعرش ز ریزش اشکش به روی میز

کم کم کنار قافیه ها نطفه بسته است

****

همراه من بیا که نشانت دهم ، ببین

بازنده ایست که از پا نشسته است