واقعا زیباست !

ولی اصفهان فقط همین زاینده رود نیست . پلهای تاریخی نیست . میدان امام یاهمان نقش جهان نیست . اصفهان حاشیه نشینی هم دارد . مثل همه جای دنیا . نمی دانم اسم خیابان زینبیه به گوشتان خورده یانه ؟ امام زاده ای هست با نام زینب . اما امتداد این خیابان به جایی می رسد که دارک (با سکون ر) نام گرفته . نمی دانم چرا اما از اینجا به بعد انگار این شهر زیبا نیست . زشت است . کریه است . کثافت موج میزند .

 پیچیدم دست راست توی یک کوچه و آدرس را پرسیدم . گفتند همین کوچه را مستقیم برو .

رفتم و ادرس را یافتم . درب سفید رنگ . پلاک 381 . زنگ زدم .

 ری ی ی ی ی نگ . خیلی وقت بود همچین زنگی را نزده بودم  .مدل قدیمی زنگ مثل زنگ مدرسه .

 کسی نیامد . درب روبرو را زدم و جوانی باز کرد .

سلام و علیک و بعد آدرس همسایه قدیمشان را گرفتم .

" رفتند . از وقتی شوهرش مرد نتونستن کرایه بدن . صابخونه هم فروخت اونم رفت خونه پدرش "

" آدرسشو داری  ؟ "

" سه تا کوچه بالاتر کوچه قلعه ، وسطای کوچه از هرکی بپرسی غلومحسن میشناسه "

 

رفتم و دیدم سر کوچه نشسته . با یه پسربچه ی دیگه . پسر عموش بود . سلام و علیک و بعد از احوالش پرسیدم . همون حرفهای بالایی رو تحویلم داد و بعدش هم تا گفتم براتون غذای نذری آوردم نیشش باز شد . گفتم چند نفر توی خونن . گفت 8 تا . گفتم هشت تا از توی صندوق عقب بردار .

برداشت نمیدونم چندتا شد . ولی بعد فهمیدم انگار شیطونی کردن با پسر عموش . دیگه حتی بیرون نیومد واسه خداحافظی .

تا اومدم راه بیافتم دختری 20 یا 25 ساله پرده رو کنار زد و اومد جلوی ماشین . بدون سلام و علیک گفت : " به منم یه غذا بده آقا . "

گفتم : " دادم براتون امید آورد . "

گفت : " آقا من اینجا مستاجرم هروقتی هر کاری بکنم امروز لااقل دروغ نمیگم یعنی روزه ام . یه غذا برای افطارم بده ."

حالم از خودم به هم خورد . یه نگاهی به چادر مندرس و دندانهای نا مرتبش انداختم و گفتم : " بیشترم می خوای هست ."

گفت : " یکی فقط میخوام برای خودم ."

دادم و دنده عقب گرفتم . به سمت شاهین شهر .

 

اصفهان زیبا هست ولی نه همه جاش .