نشسته ام زیر تک تک دانه های بارانی که نمی بارد و زیر این چتر همیشگی آسمان سیاه و دربرابر اینهمه خشمی که مرا فرو می خورد . آدمهایی را می بینم دندان تیز کرده ، که هر کدام در گوشه ای از ا پرچینی که دورمن نیست،همان پرچینی که باید باشد و نیست ، همان که خودم به فریب دوستان به ظاهر دوست از میان بر داشتمش . به خودم می نگرم و به زخمهایم ، به آنها می نگرم که هرکدام گوشه ای از من را برداشته و برده اند و حالا آمده اند تا این استخوان پاره ها را نیز به نیش کشند . آنها که حتی همین تنهایی را هم بر من نمی توانند ببینند .