نشسته بودم یک گوشه ای از تاریخ ، یک کناره از جغرافیای این شهر ، نمی دانم حتی کدام گوشه از اتاق . فقط می دانم که گوشه ای بود که خلوت بود . من بودم و تنها دخترم ، دختری خردسال به نام "باران" . تنها چیزی که مهم بود این بود که او می خندید . برای من همین مهم بود و بس . صدایی هم بود به غایت همایون وبی حد روح نواز .

 می خواند :

"...ای مرغ حق در سینه‌ات

با شور خود بیداد کن

آوازخوان شب شکن

بار دگر فریاد کن

ظلم ظالم ، جور صیاد ... "

 

و آنچه از آن می ترسیدم بر سرم آمد . من بر خودم لرزیدم و دخترم دید . مثل همان روز که بابا لرزید و من دیدم مثل همان شبی که بابابزرگم لرزید و بابا دید . دخترم پرسید آنچه را که نباید می پرسید ، که ایکاش نمی پرسید . ایکاش این پرسش هرگز موضوعیت نمی یافت .

" بابا ، ظلم یعنی چی ؟ "

و من مانده بودم که چه پاسخ دهم دخترکی در آستانه ی 4 سالگی را .  دهانم به پاسخی کوکانه چرخید . گفتم و از نگاه پرسشگرش دانستم که پاسخم را درخور پرسشش نمی داند. دلش فشرده شد و چشمهایش را بر من بست . حالا که اینها را می نویسم خوابیده . آرام و معصوم ، کنار همین تلک و تلیک دکمه های نوشتن . زیر همان ساعت دیواری خانه ی پدربزرگم ، پدرم ، من و شاید خودش .  در همین تاریخی که گمش کرده ام ، لای پیچ همان جغرافیایی که نمی دانم کجاست . باور کنید من گم شدم . من پاسخی برای پرسش این دخترک نمی شناسم . دلم می خواهد تا بزرگ شود این واژه بی معنا بماند . از منی که  گم شدم در این جغرافیای ناکجا هم گذشت . ای کاش  که از او نگذرد . آخر تا کی زمزمه کنیم  :

"... شام تاریک ما را سحر کن " ؟