مشغله ، مشغله  ، مشغله  ، مشغله 


این روزها همه چیز را به همین بهانه فراموش کرده ام . اینجا را ، که اولین و تنها خانه ی مجازی ام است و ساز را ، و آب  را .

این دختر زیبای خلقت را که بی پروا تنم را در آغوش می کشید و نوازشم می کرد . این مهربان را که غمهای جسم و جانم را می زدود و در خودش جایم می داد . امروز حالم خوش است . 

از اسفند سال 89 تا امروز چند روز است ؟ چندماه ؟ اینها طول زمانیست که من خودم و علاقه ام را به این زیبای مهربان فراموش کرده ام . تنم را به تن سردش خواهم سپرد تا حرارتم را فرونشاند . 


نازنین تر از هر نازنینی ، آب !

در آغوشم کش و در میانه هایت شناورم کن . . .  بی وزن و بی خیال .