دوستم
دستم را روی آینه می کشم
گرد و غبار کنار می رود.
پیرمردی آن طرف نگاهم میکند
چه احمقانه می نگرد
انگار جوان بودن خودش را باور ندارد
یا آینه سالهاست دروغ می گوید ؟؟؟!!!!
یا من جلوی آینه حماقتم را به روی خودم آورده ام
من و آن پیرمرد سالهاست نخندیده ایم
نه به هم
و
نه با هم
او برایم هدیه می فرستد
روزها مرگ
و شبها غفلت
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۸۶ ساعت 11:12 توسط جواد شیردل
|