از شرم حضورت مرا آتش به تن گرفته

و آغوش بیدریغت پناه امن من شده

زمین و آسمان به تماشای رقص مست افکارم آمده

قلم ناچیزتر از هر سیاه نمای دیگر به چشم من ،  کناری افتاده

شانه‌های تو تمام اشکهای مرا بلعیده

و سینه ات سینه ی تمام خستگیهایم را دریده

ای خوب روزگار !

باتو

 روزگار من خوبتر شده . . .



پ ن : وقت خستگی کدام معجزه می کند :  چای قند پهلو ؟ بوسه ی کشدار ؟  گزینه ی آخر هردو !!