ای خوب روزگار !
از شرم حضورت مرا آتش به تن گرفته
و آغوش بیدریغت پناه امن من شده
زمین و آسمان به تماشای رقص مست افکارم آمده
قلم ناچیزتر از هر سیاه نمای دیگر به چشم من ، کناری افتاده
شانههای تو تمام اشکهای مرا بلعیده
و سینه ات سینه ی تمام خستگیهایم را دریده
ای خوب روزگار !
باتو
روزگار من خوبتر شده . . .
پ ن : وقت خستگی کدام معجزه می کند : چای قند پهلو ؟ بوسه ی کشدار ؟ گزینه ی آخر هردو !!
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم مهر ۱۳۸۹ ساعت 12:46 توسط جواد شیردل
|