حالی خوش است مرا ....
طعم بوسه هایت لابه لای دندانهایم مانده
هزارسال می شود ندیدمت
هزار که نه اما به سی سال نزدیک است !
از همان روز که اینجا رسیده ام .
به زمین
از آسمان
باران بود و صدای شاملو در گوش من و حس خوبی برای نوشتن . یادم آمد که خیلی وقت شده که ندیدمت . یادم آمد که وقت رفتن خداحافظی کردن سخت بود . یادم نمی رود که لبهایت شیرین بود . که شکر بود . یادم هست که گفتم : " روزی نگر که طوطی جانم بر لبت / از بهر پسته آمد و بر شکر اوفتاد "
سازی که صدای تو را می دهد و دلی که تمنای تو را دارد . اینها تمام من است . این روزها و این شبها که چه عرض کنم این ساعتها و چه می گویم این دقیقه ها و راحتت کنم این ثانیه ها بوی تمنای تو را دارد . بی شرم . بی ملاحظه .
با من چه می کند این تمنا ؟ گفتن ندارد .
مخلص کلام : " بوی تو را گرفته ام "
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور ۱۳۸۹ ساعت 22:0 توسط جواد شیردل
|