طعم بوسه هایت لابه لای دندانهایم مانده

هزارسال می شود ندیدمت

هزار که نه اما به سی سال نزدیک است !

از همان روز که اینجا رسیده ام .

به زمین

از آسمان

 

باران بود و صدای شاملو  در گوش من و حس خوبی برای نوشتن . یادم آمد که خیلی وقت شده که ندیدمت . یادم آمد که وقت رفتن خداحافظی کردن سخت بود . یادم نمی رود که  لبهایت شیرین بود . که شکر بود . یادم هست که گفتم : " روزی نگر که طوطی جانم بر لبت / از بهر پسته آمد و بر شکر اوفتاد "

سازی که صدای تو را می دهد و دلی که تمنای تو را دارد . اینها تمام من است . این روزها و این شبها  که چه عرض کنم این ساعتها و چه می گویم این دقیقه ها و راحتت کنم این ثانیه ها بوی تمنای تو را دارد . بی شرم . بی ملاحظه .

با من چه می کند این تمنا ؟ گفتن ندارد .

مخلص کلام : " بوی تو را  گرفته ام  "