شبی

          روزی

                   سحرگاهی

 

همان گاهی که می دانی

 

به گاه اولین فرصت که خواهم یافت میدانم

 

دودستم را به دورت حلقه خواهم زد

 

و می بوسم دو پلک و پشت چشمت را

 

نخواهم کرد باز آغوش تنگم را

 

که می ترسم

 

مبادا فرصتی دیگر نیابم تا

 

فروبنشانم این عطشان آتش ،  این لب ترکیده ی بی دین رسوا را

 

در آن طوفان و گرماگرم

 

به دست مست من بسپار

سر و بالای رعنا و تن غرق تمنا را

 

درآن  لحظه که نوشیدم از آن چشمه

از آن چشمان مستی ساز

 

مبادا روبگردانی

 

که بعد از بوسه بر چشمت

 

چنان مستم

 

که برهم می زنم بنیاد دنیا را