من دلم می خواهد مثل آن روزها

آرام و بی صدا از پشت سر دستهایم را روی چشمهایت بگیرم

و تو یکی یکی اسم عزیزانت را بگوئی

و بعد بی بهانه و با بهانه چه بدانی و چه ندانی که کیستم

تو را ببوسم .

.

.

افسوس که بزرگ شدیم و دیگر نمی شود

تازه اگر هم می شد از بوی سیگار دستهایم

نمی فهمیدی که من همان پسر لبخند به لب همسایه ام .