تمام این روزها . . .
انگار این روزهای لعنتی رفتنی نیست ، لحظه های خام و بی هیچ فرمی . تمام نمی شود انگار و تو (من ) داری تمام میشوی . بی هیچ نگاهی به دور دست . بی هیچ تمایلی به آنطرفتر از فردا و در بهترین حالت آن طرفتراز پس فردا . انگار ضربهای خورده ای و هنوز گیجی و تمام نمی شود این گیجی . صبح می شود و تو می دانی که باید چک لیستی را یک به یک ، مو به مو اجرا کنی و در پایان لیست انجام شده را امضا کنی و تحویل بدهی . ربات می شوی . جلوتر از چهار پنج متر را نمی بینی و . . . . همهی آنچه که روزی هیجان می آفرید این روزها لبخندی خشک و بی روح را هم خلق نمی کند . صداها ، چهره ها ، همه چیز نسبی می شود و تو مدام در تطبیق دادن این نسبتها با خودت ، درونت و غرایزت هستی . خوردن ، خوابیدن و آن یکی که عادتت شده و نمی دانی که مهم هست / نیست . . . .
این نیز بگذرد یا نه ؟؟؟؟