دیگر صدای تاق تاق تاق تاق .... نمی دهد .

مکینه را می گویم ،

همان چاه موتور دیزلی آنروزها امروز با یک الکتروپمپ قوی کار می کند . ماشین را که شستم کنار جوی آب زیر سایه ی درخت توت حصیری پهن می کنم . دستمال خیسی را که چلانده ام روی صورتم می کشم و دراز می کشم . از لای تار و پود پارچه ذرات خورشید چشمهایم را قلقلک می دهند .  چشمهایم را می بندم . صدای مکینه را می شنوم . تاق تاق تاق تاق ....

.

.

آن طرفتر ظهر تابستانی سایه‌ی درخت بید را می فروشد تومنی هزارتومن . خواب بعد ازظهر پدر و مادر و سایرین فرصت مناسبی است که من و دائی اصغر موتور پدر بزرگ را بدزدیم . بزنیم به بیابانهای اطراف کاشمر . یکی دوتا خربزه از جالیز بی‌انتهای پدر بزرگ برداریم ببریم کنار مکینه . لباسهایمان را در می آوریم . می زنیم به آب و آنقدر آب تنی می کنیم که یادمان می رود وقتی برگردیم حسابی چُمبه خواهیم خورد (کتک در لهجه ی مردمان خراسان ) . . . .

  آب از لوله‌ی گشاد مکینه با فشاری نه چندان زیاد بیرون می زند و رنگ سبز جلبکهای کنار حوض بزرگش دلم را می برد . آنقدر این سبز زیباست که نگوو نپرس .

آب جوی را با نوک چوب به بیراهه می برم و برای خودم شهرسازی می کنم . خانه و مزرعه و بازارچه می سازم . از گل و چوب . ساقه‌های سبز چمنی را دورحیاطهایشان می‌گذارم تو گوئی پرچین دور خانه‌هاست . آب از لابه لای خانه هایی که ساخته‌ام آرام می گذرد و طراوت و شادابی را به شهرم می بخشد .

دائی اصغر مثل همیشه خانه و شهرم را با لگد خراب می کند و کمی به جان هم می افتیم . بعد هم خربزه را می خوریم . وقت برگشتن توی آینه‌ی موتور به موهایم نگاه می کنم که چقدر بلند شده و باد می زند سربالایشان می کند . این سه ماه تابستان فرصت خوبیست که موهایم بلند شوند و هر طرفی که دلم خواست شانه شان کنم . باد می زند و موهایم را بالا می برد و ذهنم را پرواز می دهد و یادم می رود که عصر شده و پدر بزرگ از خواب بیدارشده و موتورش را من و دائی برده ایم و من که نه اما دائی اصغر چمبه می خورد ،مگر آنکه پدرم واسطه شود . می رسیم به خانه . دائی اصغر بادیدن پدر بزرگ دم درب منزل موتور را می گذارد و فرار می کند . مادربزگ هم چادرش را دور من حلقه می‌کند و پناهم می دهد که مبادا پدرم گوشم را بکشد و کشیده ای نثارم کند . . . .

.

.

.

صدای عبور تراکتور مرا به خود می آورد . بلند می شوم . پارچه از روی صورتم می افتد ،صدای تاق تاق تاق  نمی آید . مادربزرگهایم چندسالی هست که از دنیا رفته‌اند، پدربزگ هم از پله‌ها افتاد و ضربه مغزی امانش نداد . دائی اصغر هم گرفتار زندگی خودش شده . از آن جالیزها دیگر خبری نیست . رینگ‌های ماشین که تازه شسته شده برق می زند .


 پ ن : نوشته‌ام پیرامون فیلم هیچ را به لطف دوست تازه یافته‌ام  آقای علی وزینی در سایت سینمافا منتشر کرده‌اند.