یک همکار می گفت :" سعی کن توی زندگی دلت برای کسی نسوزه ."

 مثال جالبی هم می زد . می گفت  :" اگر دیدی کسی دستهاش لبه چاه مونده و داره می افته پائین . با پا محکم فشارش بده تا زودتر بیافته . مبادا دستشو بگیری و بیاریش بالا که یا ممکنه خودت بیافتی پائین ، یا اگر بیاد بالا معلوم نیست چه بلاهایی ممکنه سرخودش و تو و جامعه بیاره . "

نمی دونم میشه این مثال و این حرفها رو  ملاک رفتار در مورد همه ی افراد قرارداد یا نه . 

گاهی به دوست درمانده ای کمک می کنید ، یک  برگ سند ( چک یا سفته ) براش امضا می کنید . کارش رو راه می اندازید . بی هیچ چشم داشتی اما خدا نیاره اون روزی رو که بعد از چندماه از بانک تماس می گیرند. بله اون دوست ارجمند اقساطش رو پرداخت نکرده .باهاش تماس می گیرید و با احترام ازش میخواید که بدهی رو به موقع بده و برخورد زننده ی اون باعث میشه که دیگه به هیچ کسی کمک این فرمی نکنید.

من هم مثل همکارم خاطره ی خوشی از کمک کردن به دیگران یا راهنمائی کردن دیگران ندارم . بارها و بارها پیش آمده که دیدم عزیزی مسیری رو اشتباه می ره و به نظرم رسیده که باید بگم و گفتم و بعد مثل سگ و چه بسا بدتر از سگ پشیمان شدم . گاهی از سر دلسوزی یا احساس نزدیکی به یک نفر سعی کردم در خفا و به نرمی اشتباهاتش رو گوشزد کنم و تمام سعیم رو هم کردم که مبادا سوء تعبیری بکنه اما برداشت اون فرد از این حرفها دقیقا نقطه ی مقابل دلسوزی های من بود . 

وقتی شما به یک فرد احساس نزدیکی می کنید و حس برادرانه و دلسوزانه ای دارید . بی هیچ چشمداشتی فقط از دور که نگاه می کنید با خودتون می گید  مبادا کوچکترین خدشه ای به این عزیز وارد بشه . مبادا روحش آزرده بشه . مبادا راهش رو غلط بره . و بعد که حرفهاتون رو بهش می گید می بینید چطور شما رو آزار می ده و پرخاش میکنه و تازه می فهمید چه اشتباه بزرگی کردید و چه حس احمقانه ای به طرف مقابل داشتید . گاهی این موارد در ارتباطات برادر و خواهری هم هست . حتما دیدید و تجربه کردید !