در تمام عمرم یک بار بیشتر به استادیوم ورزشی نرفتم . یکبار و برای اولین و آخرین بار . دلیل رفتنم این بود که استاد درس ساختمان داده ها نیامد و همان روزهم بازی پرسپولیس با سپاهان بود .‌آن روزها اسمش سیمان سپاهان بود و امروز تیم ماست . فولاد مبارکه ی سپاهان ، همان صدر نشین لیگ برتر. به اصرار امیر ایزد ستا ( چه فامیل قشنگی داشت بر عکس شکل و شمایلش)  رفتیم ورزشگاه 22 بهمن اصفهان . و دلیل نرفتنم بعد از آن هم  کاملا واضح است . بی خودی باتوم خوردیم و بمبی هم کنار پایمان منفجر شد ( البته آن روزها بهش میگفتند ترقه پیازی ) .  اما دیدن چند هزار نفر یکجا برایم شگفت آور بود و صدای جمعیتی که هوار میکشیدند و برای یک مشت فوتبالیست  خودشان را جر واجر می کردند . این صدای جمع را گاهی که فحش خواهر و مادر نمی دادند و موقع پخش مسابقه حذف نمیشد توی تلویزیون شنیده بودم . اما از نزدیک خب لذت دیگری داشت .

 بعضی وقتها رقم هزار و چند هزار به ذهن  کوچک می آید ، اما وقتی  هزار نفر آدم را یکجا می بینی می فهمی که اعداد می توانند بزرگتر از آنچه که هستند باشند . بیشتر به چشم بیایند . امروز صبح بی اختیار بعد از کارت کشیدن روبروی گیت ورودی ایستادم . چیزی در حدود 6000  نفر آدم همزمان ساعت 7 و نیم صبح کارت می زنند و وارد می شوند . این آدمها وقتی هر کدام تنها هستند کمتر مورد توجه اند . (البته نه برای من که به جزئیات حرکتی آدمهای دور و برم هم توجه دارم ) اما وقتی در کنار هم قرار می گیرند یک سیل خروشان را تشکیل می دهند . نگاه می کنم به جمعیتی که هیچکدام به تنهایی نمی توانند ذره ای سنگ آهن را به فولاد تبدیل کنند . اما همینها وقتی کنار هم قرار می گیرند از سنگ سیاه و گرد اکسید شده ی معدنی ، ورق فولادی و خوش رنگ تولید می کنند . هرچند گاهی بینابینشان حرف و حدیثهایی از عدم تفاهم هست ( که کم هم نیست ) اما اینجاست که دست جماعت خودش را نشان میدهد .