بیکار
دستهایم را توی جیبم کردم
شانه هایم بالاست
یقه ی کاپشنم هم بالا

طول تنهایی خود را
با قدمهایی با طول زمان متر زدم
این وسط هرجا که
قلوه سنگی دیدم
می زدم زیر دلش
شده ام کارگر شهردلم
حقوقش بدنیست
لقمه نانی دارم
بزنم درخونم .
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم بهمن ۱۳۸۶ ساعت 9:56 توسط جواد شیردل
|