عجب برفی !

امروز خدا دیگه دلش به حال من و همه ی اونایی که دلشون واسه سفیدی برف تنگ شده بود سوخت.

آسمون هم امروز انگار دیگه صبرش تموم شده بود یا شایدم از اصفهانیا خجالت میکشید که دست رد بزنه به سینه ی خواهش های دلشون . دیگه روش نشد این ابرای پربرف رو ببره اون ور تر خالی کنه .

بارید .

بارید و بارید . وانقدر که دل من حسابی حال اومد از برف بازی و دیدن سفیدی زمین.

زمین اما انگار به خودش مغرور شده بود . از سفیدی به آسمون فخر می فروخت که خدا از لابه لای برفای درحال ریزش دید که انگار زمین داره روشو زیاد می کنه . برف قطع شد و ظرف یک ساعت آفتاب لباس سفید زمین رو از تنش در آورد.

من اما خوشحال شدم از این بارش و از این نوازش آفتاب. از قیافم پیداست نه؟؟؟