صبح شده و تکرار دیروز و هرروزم را تجربه ای جدید می کنم

راه میروم

اما نه در پیاده رو

روی جدولهای حاشیه ی خیابان

به یاد سالهای دور بندبازی میکنم

و به یاد می آورم که چند سال است

هیچ قوطی زنگ زده ای  را شوت نکرده ام

چون پدر می گفت : ‌"‌ نوک کفشت پاره می شه . "

 

چند سال هست که با شلوارک لیموئی از خانه بیرون نیامده ام

و آدامس بادکنکی نخورده ام

و بادبادکی به هوا نفرستاده ام

چند سال است که تیرکمون ندارم ؟

و کله ی هیچ گنجشکی را نکنده ام .

چندسال شده که به هیچ گربه ای سنگ پرتاب نکرده ام ؟

 

چندسال است که مشق نمی نویسم

و چند سال است که حاشیه دفتر مشقم را با خودکار قرمز خط کشی نکرده ام .

اصلا از آن دفترهای کج و کوله و نامرغوب آن روزها چندسال است که خبری نیست

همان دفترهایی که مردگونه ای پشتش نوشته بود

"‌تعلیم و تعلم عبادتست "‌

چند سال است که نوک مدادم را با تراش رومیزی نتراشیده ام

و محو خوش تراشیده شدنش نشده ام.

 

سالهایی که نهایت آرزویم این بود که با خودنویس پارکر پدرم بنویسم .

یا خودنویس "لامی " اش را را با جوهر پلیکان پر کنم  .

یا پیپ و فندکش را یواشکی بدزدم . . .