من دیشب برای اولین بار فیلم پلهای مدیسون کانتی رو دیدم .  داستان زیبایی از یک رمان واقعی . کارگردانی و بازیگری  کلینت ایست وود در نقش رابرت و بازی بی نظیر و بسیار پیچیده ی مریل استریپ .

رابرت عکاس موسسه ی نشنال جئوگرافیک برای عکس گرفتن از پلهای این شهر به اینجا آمده و فرانچسکا 4 روز در خانه بدون همسر و فرزندانش تنهاست . همسر و فرزندانی که در ابتدای فیلم به خوبی در چند صحنه ی کوتاه می فهمیم که به مادر خانواده فقط به چشم یک پرستار منزل می نگرند و حتی خود مادر نیز همه جا خود را نادیده می گیرد . در لحظه ای که موج رادیو را تنظیم می کند که موزیک مورد علاقه اش را درحین آماده کردن غذا در آشپزخانه بشنود به محض اینکه فرزندان وارد آشپزخانه می شوند دختر بدون توجه به او موج را عوض می کند و مادر باز هم خودش را نادیده می گیرد . حتی مرد خانواده در لحظه ی خداحافظی  تنها جمله ی عاشقانه اش این است که "این چند روز بدون تو نمی توانم بخوابم . "

همسر (ریچارد )‌ به اتفاق دخترو پسرش برای 4 روز به مسافرت کوتاهی می روند تا مادر خانواده برای چند روز هم که شده خودش را برای خودش ببیند . خودش را احساس کند. اینجاست که رابرت از راه می رسد . بدنبال یک آدرس و همینجا برخورد شکل می گیرد . فرانچسکا برای آدرس دادن به رابرت همراهش می شود و در این همراهی مردی را می بیند که بدون توجه به دیگران آنچه را که خودش می خواهد انجام می دهد . او عکاسی است که بدون توجه به سفارشات موسسه آنچه را که برایش مهم است ثبت می کند. نورها !!!

فرانچسکا وقتی حرفهای رابرت را می شنود چشمش به آنچه تا به حال ندیده است باز می شود . زیبایی های مناظر اطرافش . رابرت مردیست که تمام نقاطی را که در عکسها می توان دید گشته است و فرانچسکا همه ی آنچه را آرزو داشته برای رشد و بالندگی فرزندانش فدا کرده . در حالی که یک زن ایتالیایی است اما تمام علاقمندی هایش را به پای همسر امریکائی  کشاورزش ریخته .رابرت همه ی آنچه را فرانچسکا خودش  را از آنها محروم کرده بدست آورده است .

بعد از تماشای پلها رابرت با احترام فرانچسکا را به منزلش می رساند ولی این اتمام داستان نیست . زن تمامی عقده هایش سرباز کرده و اینجاست که رابرت را برای شام به منزلش دعوت می کند . همراه او می نوشد و به خاطراتش گوش فرا می دهد . هردو می دانند که نباید کاری بکنند که به خانواده ی فرانچسکا آسیبی برسد . بنابراین در اوج طغیان احساسات به عنوان دو انسان باز هم همدیگر را ترک می کنند .

شب اول به خیر می گذرد اما فرانچسکا اسیر شخصیت رابرت است . رابرت هم همینطور . بنابراین دوباره دیدار شکل می گیرد . فرانچسکا می خواهد این 4 روز تنهائیش را با رابرت تجربه کند . این دو عاشق هم می شوند و رابرت از فرانچسکا می خواهد که خانواده اش را ترک کند و با او در سفرش همراه شود . یک عشق آتشین شکل گرفته است و فرانچسکا چمدانها را بسته .

اما احترام به خانواده بازهم فرانچسکا را از ترک ریچارد و فرزندانش باز می دارد. او باز هم در این شهر گرم پا نیش پشه هایی که دستهایش را می گزند می ماند تا همسر وفاداری باشد و مادر مقدسی  . این دو در اوج عشق یکدیگر را به ظاهر ترک می کنند اما تا پایان  عمر در دل یکدیگر را ثبت می کنند و عاشق هم هستند . هرگز دیداری صورت نمی گیرد و رابرت هم برای آنکه فرانچسکا دیگر او را نیابد از موسسه اش خارج می شود و تنها خاطرات لمس دستهای رابرت و دیدار پلهای مدسون کانتی در روزهای تنهایی برایش می ماند و بس .

یک عشق سازنده که تنها در دل این دو می ماند .

واقعا فیلم بسیار ساده و شفاف و درگیر کننده ای بود . برخی جملاتی که از دهان بازیگرها بیرون می آمد مثل پتک روی سرم می خورد و به  فکر فرو می رفتم .

در جمله ای بی نظیر فرانچسکا از رابرت می پرسد :‌" هیجان انگیز ترین جایی که تا به حال دیده ای ؟ "

رابرت در پاسخ می گوید : "‌افریقا . چون آنجا همه چیز هست و هیچ چیزی نیست . بی قانونی "‌

خستگی این زن و مرد از قوانین و هنجارهای دست و پاگیر انسانی تماما در این جمله خلاصه شده و آنچه بیش از حد آزار دهنده است احترام به خانواده و نادیده گرفتن خود است .

در پایان فیلم فرزندان فرانچسکا پس از خواندن خاطراتش بنا به وصیت او جسد او را مثل رابرت می سوزانند و خاکسترش را در فضای پل به هوا می پاشند تا با خاکستر رابرت در هم آمیزد و فضای پل مملو از این دو باشد .