اینجا بود این عکس .

اینها را نوشتم بعد از دیدنش :

مجالی برای فریادی نیست .
فریادی که تا بناگوشم را نمایان کند

و زبان کوچکم در انتهای حلقم بلرزد .
تمام ماهیچه های صورتی صورتم منقبض شود .
از آخرین نقاط تنفسم صدا بزنم
و مشتهایم را گره کنم
و تمام بند بندم را بفشارم


تا بیرون بریزم
آنچه را فرو خورده ام .

و بعد از آن باز هم همان متمدن و متشخصی شوم که تو می خواهی . . .