وقتی صدا سکوتش را می شکند
اینجا بود این عکس .
اینها را نوشتم بعد از دیدنش :
مجالی برای فریادی نیست .
فریادی که تا بناگوشم را نمایان کند
و زبان کوچکم در انتهای حلقم بلرزد .
تمام ماهیچه های صورتی صورتم منقبض شود .
از آخرین نقاط تنفسم صدا بزنم
و مشتهایم را گره کنم
و تمام بند بندم را بفشارم
تا بیرون بریزم
آنچه را فرو خورده ام .
و بعد از آن باز هم همان متمدن و متشخصی شوم که تو می خواهی . . .
+ نوشته شده در شنبه دهم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 15:42 توسط جواد شیردل
|