اونقدر خسته ام که نمی تونم از رختخواب بیرون بیام . یه نگاه تنگ و کوچک به ساعت و عدد 7 گویا . هنوز خوابم میاد . از این شونه به اون شونه . تازه چشمام داره گرم میشه که صدای زنگ در میاد . آیفون غیر تصویری رو برمی دارم .

بفرمائید .

سلام آقا .

سلام .

پام فلجه . سیدم . یه کمکی بکن .

سرم سوت میکشه . دلم هم میسوزه . ته دلم جو گیر میشم . روز عزاست . یکی از همین هوارتا روز عزایی که داریم . نمی رم دم در . از پنجره آروم بیرون رو نگاه می کنم . شیشه رو باز می کنم . به به . همون سید همیشگی . شاهین شهر هم که بودیم میومد دم در همه ی خونه ها رو می زد . کاسبی بدی نیست . یه کیف مانندی روی شونه اش هست . حدود 40 ساله می زنه . یه عصا مانندی هم به دستش گرفته . از این خونه ناامید می شه . وقتی به سمت خونه ی روبرو می ره پاش سالمه . زنگ روبرو رو می زنه و من دارم زاغ سیاشو چوب می زنم . جمله رو تکرار می کنه و یه دفعه منو میبینه . دست و پاشو گم می کنه .

سلام .

میگم علیک سلام . تو شعور نداری . نمی گی روز تعطیله و مردم خوابن ...

با اطمینان کامل از اینکه پدر و مادرش سید نیستن کلی توی دلم به قبر پدرش و خیلی جاهای مادرش فحاشی می کنم . شاید دلم آروم  بشه .

دیگه خوابم نمیاد.

 


داستان تکراریست . مردمی که به مفت خوری و دریوزگی عادت کردند و ما دیگرانی که به احمق بودن و گول خوردن عادت کردیم . به راحتی روز شهادت آن امام و این امامزاده دلمان شفاف می شود . اشکمان در می آید و به راحتی دستمان توی جیبمان می رود و مفت خورها را سیر می کنیم . در این فراوانی نهادها هم هیچ نهادی نیست که سر و سامانی به این داستان تکدی گری بدهد . گداها همه جا هستند . جنوب و شمال شهر . مرکز شهر . پشت چراغ قرمز . با عناوین مختلف . شیشه پاک کن .  دعا فروش . نوازنده . حالا برخی که خدمتی می کنند . سازی می زنند . گلی می فروشند . برخی دیگر هم که  . . .

باید دید و گذشت . مثل همیشه . مثل نفهم ها .

بگذریم . . .