می رفتم

در امتداد جاده

دیر زمانی بود که از روبرو آدم  نمی آمد .

تا اینکه دیدمش

انسانی خلاصه شده در یک سر

بی بدن

بی دست

بی پا

فقط سر بود

اندامش  را وام داده بود و فقط سر مانده بود

سودایی

پیشانیش بوسیدنی بود

 ومن ناشیانه بوسیدمش

خون بیرون زد . . .

روزها می گذرد

نه زخم  خوب می شود که برود

نه من . . . . . . .          

اما  

جاده می گوید مسیرها عکس یکدیگرند!!!!!