روزها سخت و سخت تر میگذره و شبها با خستگی از روزها به راحتی به صبح میرسه . خسته ایم از اینهمه منتظر روز بعدی موندن و نمیدونیم که همین امروز یکی از همون روزایی بوده که منتظرش بودیم . همه درحال حسرت و بی امید به آینده . روز از پی شب و شب از پی روز . مثل حس آدمی که منتظر رسیدن اتوبوس یا منتظر بند اومدن بارون یا ناامیدانه منتظر اومدن یه نفر روی صندلی پارک . همش یه حسه اونم با یاد و خاطره هایی متفاوت . ایستادن منتظر اتوبوس خاطره ای بی ارزش تر از نشستن روی صندلی پارک اونم به انتظار یه نفره . به خودم میگم تا کی روزاتو شب میکنی و شبا رو خواب ؟ کجا رفته اونهمه حس و حال و هیجان . شور جوونی توی این روزا برای جوونا یه جوردیگه ای شده . عشق ما موسیقی ها و تفریحات دیگه ای بود که امروز کمرنگ تر شده . اون روزا دیگه تکرار نمی شن . مثل اون روزایی که قدیمیا تعریف میکردن و میگفتن دیگه تکرار نمیشن . پس زندگی زیاد هم تکراری نیست. چی میگم ؟ یواش یواش دارم دچار تناقضگویی میشم . یعنی ظرف دید من کوچیک شده ؟ نمیدونم ؟ شاید باید بازه ی مقایسه رو یه کم بزرگتر بگیریم . اون روزا با این روزا نه دیرزو با امروز و امروز با فردا .