من !
خسته از من بودن و بی خویش بودن
باز اما روشن و بیزار از تاریک بودن
همچو شمعی سرخ و لرزان  درمقابل باد و طوفان
شعله ای بر سر ولی در آخرین ذرات بودن
درد در دل بی شمار و زخم بر سینه هزاران
آتشی در زیر خاکستر
کماکان داغ و روشن
تاولی از راه  برپای و هزاران راه در پیش
باز سر واکرده تاول لشکری سرباز تاول
سوخته صورت زداغی
 آفتابی در برابر
زانوانی خسته از ره حمله ی باد از مقابل


تو !
پای در راه و کنارم گامهایت هست خسته
می کنی گاهی نگاهم با دو چشم باد بسته
خسته از ره 
ناامید از بودنت همراه مردی
که امید همرهی داد و زمانه دست و پایش را شکسته
دست سردت را به دستم می دهی  با نا امیدی
می کنی گاهی نگاهی که هزاران حرف دارد
باز اما می زنی لبخند و ره طی می کنی با کام بسته

 

  ما ؟


.  .  .

 پ ن : دو مسافر داریم برایشان دعا کنید .