خواب ...
خواب بودم !
خواب می دیدم نمی دانم .
گونه ام را نرم می بوسید یک لب
ناگهان از جای بر جستم
چه می دیدم ؟
پریرویی / گل اندامی
نگارین جامه ای ناپوش بر اندام
قد بر عرش
مویی چون همان نیمه شب تاریک بر شانه
که بر پشتش
چه می گویم
به زیر زانوانش می رسید آن زلف چون خرمن
نرم دستی داشت بر رویم
و من مبهوت می دیدم
دوچشم و ابروانی را که حافظ گفت :
" دنیا را به فتنه می کشد آن چشم و آن ابرو "
سکوتی بود و من بودم و او بود و دگر هیچ از زمان وز کار دنیا من نمی دیدم
زبانم بند بود و فقط مبهوت می دیدم
دهان بگشود زیبا رو :
" من از دنیا و آن عالم خبر دارم .
چه می خواهی ؟
هرآنچه آرزو داری بگو تامن روا دارم .
ز مال و جاه
وز زیبائی و هر آنچه می خواهی !
سحرگاه است .
تا صبح سپید و رفتن من وقت باقی نیست .
بگو تا حاجتت را من روا دارم . "
جهان فتنه دو چشم و نازک اندامش زبانم دوخته
لب بر لبم چسبیده بود انگار
به تندی تنگ در آغوشش کشیدم سخت
وزبوسه دو چشمش غرق کردم نیک
صدایش از میان تنگ آغوشم برون می زد که می گفت :
"هان !
وقت عشق بازی نیست !
زمان دریاب ! "
در آن بوسیدن بی حد
به او گفتم :
" زمان را یافتم دریاب . که من دٌر یافتم دریاب !
من از دنیا و از عقبی
بجز چشم خمار و نرگس مستت نمی خواهم .
خموش و رام من باش و دگر از آرزو هایم مگو
که من کام از تو بر گیرم ...
... زمان بگذشت و نوری سبز بر آمد
موذن بانگ برداد و نفس در سینه ام شد حبس
زجا بر خواست زیبا رو
ومن هق هق کنان بوسیدم آن لبهای زیبا را
نمی دانم چرا چشمان خیسش را زمن پنهان نمود آخر ؟
میان نور بیرون رفت
و من گریان به دنبالش
تمام عمر می گردم ...