دورها آوائیست که مرا می خواند

چه دل انگیز صدائی

و چه خوش نجوائیست


می کشد سمت خود این نای دل انگیز  مرا
می برد سوی همان قصه ی تکراری پائیز مرا ...

می برد سمت دوباره دل به یک نیم نگاهی بستن

و خراب از وزش باد به به مویی گشتن

دورها نجوائیست که برای من خسته آشنایی دارد

آشنا هستم و صدباره دوباره بی خود از خویش  بدون پروا

فارغ از تجربه تلخ گذشته

می دوم سمت صدا

خش خش برگ به زیر قدمم

می دوم

می دهم باز دل از دست به دوست

اختیار از کف من می برد و می بردم تا به کجا؟

دور می گردم از این خواب و خور و خوش پوشی

می رسم باز به یک خلسه ی خوش

لحظه ای کوتاه است

شمه ای می گویند

نفسی می رسدم  

و هوایی تازه

نشئه ای کوتاه است  و دگر هیچ نمی بینم و هیچ

ناگهان می لرزم

دیگر از بوی خوش و زمزمه ی ناب خبر نیست مرا

تک و تنها هستم

من و یک قطره ی اشک است  و دو گوش شنوا

منتظر تا مگرم باز صدایی برسد

و دلم را ببرد . . .